بر ساحل ماخ‌اولا
1391/4/29

ماخ‌اولا پیکره‌ی رود بلند
می‌رود نامعلوم
می‌خروشد هر دم
می‌جهاند تن از سنگ به سنگ
چون فراری شده‌ای
(که نمی‌جوید راه هموار)
می‌تند سوی نشیب
می‌شتابد به فراز
می‌رود بی سامان
با شب تیره چو دیوانه که با دیوانه
 نیما گفته: "قدرت رسوخ هر گوینده بسته به این است که خود او با ماده و جهان خارجی که تأثرات و اندیشه‌های او از آن فراهم آمده تا چه اندازه مأنوس و مربوط بوده، با کدام وسیله این رابطه را جان‌دار و زبان‌دار ساخته است. به این معنی که چگونه ماده و جهان خارجی با اندیشه‌های بلافصل او، شکل برای بروز پیدا کرده است. به هر اندازه که گوینده این عینیت و لوازم جلوه‌ی مادی آن را بهتر ایجاد کند، مسلم است که به منظور خود بهتر رسیده است." (دو نامه)
  او هم چنین به ما آموخته که: "عزیز من! باید بتوانی به جای سنگی نشسته، دوار گذشته را که توفان زمین با تو گذرانیده به تن حس کنی... باید بتوانی یک جام شراب بشوی که وقتی افتاد و شکست، لرزش شکستن را به تن حس کنی. باید این کشش تو را به سوی گذشته‌ی انسان ببرد و تو در آن بکاوی. به مزار مردگان فرو بروی، به خرابه‌های خلوت و بیابانهای دور بروی و در آن فریاد برآوری و نیز ساعات دراز خاموش بنشینی... دانستن سنگی یک سنگ کافی نیست، مثل دانستن معنی یک شعر است. گاه باید در خود آن قرار گرفت و با چشم درون آن به بیرون نگاه کرد و با آن‌چه در بیرون دیده می‌شود به آن نظر انداخت. باید بارها این مبادله صورت گیرد تا به فراخور هوش و حس خود و آن شوق سوزان و آتشی که در تو هست، چیزی فراگرفته باشی... دنباله‌ی حرف را دراز نمی‌کنم. تو باید عصاره‌ی بینایی باشی، بینایی فوق دانش، بینایی فوق بیناییها..." (حرفهای همسایه- ص ۷ و ۸)
  و اینجا بر ساحل ماخ‌اولا با نیما هستیم که به جای رود بی‌آرام‌وقرار نشسته، لرزش دلش را در افت‌وخیز امواج وحشی سرگردان می‌بیند، و غربت غمخیزش را در تنهایی رود بی‌کس و تک‌افتاده بازمی‌شناسد، و با دهان کف‌کرده و زبان گنگ چین و شکن امواج از آشنایی می‌سراید، و همدمی و همدردی تمنا می‌کند؛ و تازه این نگاه نخست است، چه به لمحه‌ای ژرفش و کاوش، رود را می‌بینیم که به جای نیمای بی‌قرار نشسته و سایه‌ی لرزان و گریزانش را در چشمهای غم‌نشسته و نگاه زنگارغربت‌بسته‌ی نیما کوهه‌کشان می‌بیند و خیزاب‌افشان؛ و پیچ و تاب خسته‌ی خود را در تلاطم مداوم، اما سربسته و خاموش درون سینه‌ی او سراغ می‌گیرد و نشان می‌یابد و با زبان جادویی شعرش، فریادی بلند و دردآلود سر می‌دهد:
ماخ‌اولا پیکره‌ی رود بلند
می‌رود نامعلوم
می‌خروشد هر دم
می‌جهاند تن از سنگ به سنگ
  آری، ماخ‌اولا از آن جهت ماخ‌اولاست که نیماست. ماخ‌اولا سایه‌‌ی نیما و نیما آینه‌ی اوست. ولی، به‌راستی، ماخ‌اولا کیست؟ چیست؟ چگونه موجودی‌ست؟ از چه این دیوانه‌ی حریرپوش نگار انگار نیما شده و بر پهن‌دشت شعر او نشسته؟ برای چه در آغوشش چنین پر و بال می‌زند، در او می‌پیچد و او را با خود به ناله و فریاد وامی‌دارد؟ راز این هماغوشی و همنوایی چیست؟ بیایید یک دم حریر از صورت صرعی دیوانه‌اش کنار بزنیم و لختی بی‌نقاب در سیمای دردآلودش با آن چشمان وحشی و آن نگاه سرکش خیره شویم و کنجکاوانه بنگریم تا هرآن‌چه می‌باید ببینیم، ببینیم.
  ماخ‌اولا رودی دیوانه است و مالیخولیایی- به همین جهت در لهجه‌ی محلی مال‌‌خولا یا ماخ‌اولا نام گرفته است- رودی‌ست که در میان صخره‌ها و خرسنگ‌های مهیب و بر دره‌های تنگ و ژرف و پرخم‌‌وچم تن به سنگها می‌ساید و با شتابی سرسام‌آور بر پست و بلند تخته‌سنگ‌ها می‌جهد و دیوانه‌وار و خشمگین بر بسترش شلاق می‌کوبد. خود را سهمگنانه به دیواره‌هایش می‌زند و غران و کروفرکنان پیش می‌تازد. آبهای کف‌کرده‌اش، عصبی و عاصی، به هم می‌پیچند و درهم می‌غلتند، می‌جوشند و می‌خروشند. انگار ماخ‌اولا از سر خشم چیزی گنگ را با صدایی ناهنجار زمزمه می‌کند. انگار می‌غرد. هوهویش لرزه بر دلها می‌اندازد. گویی جن در جانش جا خوش کرده و دارد سینه‌اش را از هم می‌درد و بر دلش چنگ می‌اندازد، با او می‌ستیزد و در او می‌آویزد و او را که هفت فلک بر خویش تنگ می‌بیند، به فریاد و فغان وا‌می‌دارد.
  بند نخست شعر سراسر نماهایی دل‌کش از ماخ‌اولاست. تصویرهایی کوتاه، جان‌دار، پویا، به هم پیوسته و هم‌بسته، هم‌رنگ و هم‌آهنگ. این نماها فضایی گویا می‌سازند که رسانای حالت ناآرامی، سردرگمی، غریبگی و آشفتگی ماخ‌اولای نیمایی یا نیمای ماخ‌اولایی‌ست. و این نماهای ساده و موجز که بی‌پیرایه‌اند و با تمام سادگی، ژرف و شیوا و شاعرانه‌اند، فضایی مناسب حال‌وهوای شاعر- رود در ما برمی‌انگیزد. گویی بر ساحل ماخ‌اولاییم یا در کنار نیما قدم‌زنان راه می‌رویم و نماهایی از او و رود جاری خروشانش را می‌نگریم:
ماخ‌اولا پیکره‌ی رود بلند
می‌رود نامعلوم
می‌خروشد هر دم
می‌تند سوی نشیب
می‌شتابد به فراز
می‌رود بی سامان
  نماها همانند موجهای کوتاه و بلندی که "بنا به اقتضای موقع و مقام و معنی، بلند و کوتاه می‌شوند" در پی هم می‌آیند و به زیباترین شکل با هم جفت‌وجور می‌شوند. این توالی رنگین‌کمانی، نه تنها از نظر رنگ‌آمیزی خیره‌کننده و جذاب خود نغمه‌ی آهنگین دلنوازی پدید آورده، بلکه از دید همنوایی کلام هم جالب توجه است. به عنوان نمونه، شعر از همان آغاز، پس از توصیفهای کوتاه، با هجاهای مقطع، و بیانی رسا، تابلویی چشم‌گیر با رنگهای تند و مهیج می‌آفریند؛ و به‌زیبایی، جلوه‌ی بدیع نماهای گذرای پیشین را تکمیل می‌کند. به بیان دیگر، پس از دو نمای تندپو و کوتاه گذرا که زمینه‌ی مناسب را برای نمای اصلی فراهم می‌کند، این نما با برجستگی تمام، به شکل کلوزآپ، با چشم‌اندازی زیبا و گیرا، تمام توجه مخاطب را به خود جلب و تمام تمرکز او را بر کانون خود متمرکز می‌کند:
می‌رود نامعلوم
می‌خروشد هر دم
می‌جهاند تن از سنگ به سنگ
  یا در انتهای بند، پس از سه سطر کوتاه، سطری بلند، هم‌آیند نماهای رود را کامل می‌کند و حسن ختامی شایسته بر این بند سراسر نماست:
می‌تند سوی نشیب
می‌شتابد به فراز
می‌رود بی سامان
با شب تیره چو دیوانه که با دیوانه
  نماها هریک به تنهایی هم گویا و جان‌داراند. آهنگ شگفت‌انگیز کلام در القای مفهوم و پویایی و سرزندگی نماها و هماهنگی بین واژه و معنا، نقشی کارا دارد. به عنوان نمونه، همواری هجاها در سطر "می‌تند سوی نشیب"، و ناهمواری آنها در سطر "می‌شتابد به فراز"، و پستی و بلندی پرافت‌وخیزشان در سطر "با شب تیره چو دیوانه که با دیوانه" به روشنی نشانه‌ی این واقعیت است.
  از نظر قافیه‌بندی هم ماخ‌اولا دارای زیبایی درخور توجهی‌ست. جمله‌های کوتاه بدون قافیه، چشم‌اندا‌زهای گوناگون رود را نمایش می‌دهند؛ ولی بندها همگی دارای قافیه‌‌اند، و این قافیه‌ها در هر بند، سطرها را چفت و بست می‌بخشند و جفت و جور می‌کنند، و ما را در انتظار واژه‌ی "هم‌روی" دیگر، در سراسر بند بعد با خود می‌کشانند، و سپس در حساسترین جا ضربه‌ی لازم را فرود آورده، بندها را به رشته‌ی یگانگی می‌کشند.
  اینک بیایید پوسته‌های قشری شعر را بشکافیم، نقابها را کنار بزنیم، از آنها بگذریم، و در پسشان به زادگاه موجها و سرچشمه‌ی خیزابهای ماخ‌اولا سفر کنیم، و در سیر و سیاحتی بشتاب، هم‌راه رود تندپو روانه شویم، تا به ژرفای دل رودخانه و شاعرش ره یابیم. نیما می‌گفت: "من به رودخانه شبیه هستم که از هر کجای آن لازم باشد بدون سر و صدا می‌توان آب برداشت". آری، او رودخانه‌ی بزرگ و پرآب ماخ‌اولا‌ست.
  ماخ‌اولا چگونه رودی‌ست؟ رودی پریشان و بی‌سامان که چونان فراری‌شده‌ای از راههای هموار می‌گریزد، و  در بی‌راهه‌های پرپیچ‌وخم ره‌سپار است. دیوانه‌وار، باشتابی سرسام‌آور، از سنگی به دیگر سنگ می‌جهد، ره نشیب و فراز می‌گیرد، و چونان دل‌شده‌ای بی‌قرار به راهی نامعلوم و بی‌فرجام تن می‌دهد. رودی‌ست که گرچه او را با جویبارهای خرد فراوان پیوندهاست، ولی هیچ‌کس نگران حالش نیست، هیچ‌کس زبان گنگ و نارسایش را درنمی‌یابد، و هیچ‌کس هم‌درد و همدلش نیست. او تنهاست، بی‌همدم است و بی‌همراه، بی‌یار و غم‌گسار، تک افتاده و منزوی، ناشناس و بیگانه، که بر دامن این ویرانه‌ تلخ می‌خواند و گنگ می‌سراید و افتان و خیزان، به سوی آبشخوری ناکجا پیش می‌رود، تا کدامین تشنه‌جان را سیراب سازد.
  ماخ‌اولا کیست؟ آیا کسی جز نیماست؟ به‌یقین نه. ماخ‌اولا خود نیماست. نیما که خود رودی‌ست بی‌انتها، رودی  همیشه جاری، که موجاموج پیش می‌رود و می‌سراید. زبانش مرموز است و ناآشنا، حرفها و حسها و اندیشه‌هایش ژرف است و شگرف. راه و رسمی نو دارد. چون دیگران هموارراههای رفته را نمی‌پوید و نمی‌پیماید. تکرار و تقلید را خوش ندارد. جویای فرازونشیب‌ها و تشنه‌ی تازه‌جویی و نوپویی‌ست. به هیچ‌کس نمی‌ماند. حالی بر او رفته، نادیدنی‌هایی دیده، از پنهان‌رازهایی آگاه شده، و به دست‌نیافتنی‌ آنی جاودان دست یافته که هیچ‌کس را توان حس و فهم آن نیست. هم از این روست که چونان مار در پیچ‌وتابی دیوانه‌وار به خود می‌پیچد و می‌چرخد و خود را به در و دیوار می‌کوبد. شاید از آن رو بی‌تاب است که سر آن دارد تا دیگران را هم از رازهای نهان جانش با خبر سازد و از ژرف‌‌یافته‌هایش برخوردار گرداند. او گنجها کشف کرده و مرواریدها صید کرده که می‌خواهد دیگران را هم در مسرت برخورداری از آنها سهیم گرداند. و:
چون فراری شده‌ای
که نمی‌جوید راه هموار
می‌تند سوی نشیب
می‌شتابد به فراز
تا شاید شریک راز و یار هماوازی بیابد و تشنه‌ای را سیراب گرداند. یا شاید همراهی دریادل پیدا کند تا با او هم پیاله گردد و با هم بنوشند و هم‌نوا بانگ نوشانوش سر دهند.
  چه زیبا و نغز نوشته نیما، در یکی از نامه‌هایش: "عجالتاً سیلی را تماشا کن که از قلب من به مکتب تازه افتاده". در جانش خروشان‌سیلی جوشان دمان است که در ماخ‌اولا بسترش را می‌جوید، و سرشار از قدرت و غنا می‌خواند  و می‌گذرد و می‌رود. ولی کسی را از حال‌وروزش خبر نیست، کسی هم نگرانش نیست. و با آن‌که جویبارهای فراوان به او پیوسته و از او رسته که از سینه‌ی مادر سخی‌طبع خود می‌نوشند و سیراب می‌شوند- نمادی از مریدانی که چون نگینی در برش گرفته و گرد فروغ تابناکش هاله‌وار در سیران‌اند، و از او نشاط و حیات و طراوت و جوانی و هستی می‌یابند- ولی چون، با نگاه حقیقت‌بین باطن‌نگر، بر سر دامن این ویرانه می‌نگرد، هیچ‌کس را نگران سرنوشت غریبانه و بی‌کسی مهجورانه‌ی‌ خود نمی‌بیند، و یکی را هم آشنای ضمیر و محرم رازهای پنهان خود نمی‌یابد. بیشتر اینانی که هستند یا همین حالا هم نامحرمانی نااهل‌اند که طمعکارانه آمده‌اند تا تنها از او بگیرند، ولی به او چیزی نمی‌دهند، یعنی چیزی ندارند که بدهند؛ یا دوستان بی‌وفا و سست‌پیمان امروزاند که فردا بعضیشان دشمن می‌شوند، و بعضی دیگر راه خود را جدا می‌کنند، و در آنان گوهر وفاداری و قدردانی نیست. اینان پی سود و بهره‌ی خویش‌اند و کاری به کار سرنوشت دردناک و رازهای رود خروشان روح او ندارند. تشنگانی هستند که سودای سیراب شدن دارند، نه میل سیراب کردن. و چون به ماخ‌اولا می‌رسند، حریصانه از آبشخور جانش می‌نوشند و سیراب می‌شوند، بی‌آن‌که مراقب باشند مبادا آب زلال رود را گل‌آلود و کدر سازند. آنان را با خود رود و روح سرشار و قلب بخشنده‌اش کاری نیست، آنان در پی سیراب شدن‌اند، و سیراب که شدند، می‌روند پی کارشان، حتا بعضیشان آن‌قدر ناسپاس‌اند که از بدرودی هم دریغ می‌ورزند. آن‌که بیاید و رود را به خاطر زیباییها و بزرگواریها و والاییها و بخشندگیهایش بخواهد و با او بده‌بستان موجهای حس و معنا داشته باشد کیست و کجاست؟ فسوسافسوس که نیست. آخر او از چشمها افتاده است. حرفهایش دشوارفهم است و دیریاب، به همین دلیل مالیخولیایی‌اش می‌پندارند. ولی آیا به حقیقت دیوانه یا ماخ‌اولایی‌ست؟ نه و هزاران بار نه، زیرا:
با سراییدن گنگ آبش
زآشنایی ماخ‌اولا راست پیام
وز ره مقصد معلومش حرف
  چنین رونده پوینده‌ی شتابنده‌ای نمی‌تواند دیوانه باشد. آخر او حرفی و پیامی دارد. نشان از آشنایی دارد. چیزی را آواز می‌دهد. خبری آورده است. رازی را بازمی‌گوید. دردی را فریاد می‌زند. و غرش گنگش گویای هزار داستان گفته و ناگفته است، و چنین رود شاعری چگونه می‌تواند دیوانه باشد؟ پس چه؟ آخر او کیست؟ چیست؟ چرا ناشناس می‌نماید؟ چرا مرموز است و رازآگین؟ کجا می‌رود چنین شتابان؟ چه می‌سراید چنین گنگ؟ هان؟ چه؟ انگار در خود، کم‌وبیش، نسبت به این رود- شاعر غریبه، با غرش گنگ مرموزش، کنجکاوانه همدردی و همدلی حس می‌کنیم. انگار به سرنوشتش دل‌بسته شده‌ایم. انگار نگران حال‌وروزش هستیم. انگار ته دلمان می‌خواهد بداند که فرجامش چیست، و راهش به کجا می‌انجامد، و در انتهای راه چه بر سرش می‌آید. چنین نیست؟ اگر چنین باشد، و اگر حتا در یکی از ما چنین عاطفه‌ای برانگیخته شده، و چنین حس همدلی رفیقانه‌ای پدید آمده باشد، آن‌گاه باید اقرار کرد که شعر "ماخ‌اولا" اعجاز کرده و از تنهایی همراهی آفریده است- که فلسفه‌ی وجودی شعر هم این است: برانگیختن حس همدردی و همدلی و همراهی. و اگر چنین باشد، دیگر یک دم هم نه او ما را تنها خواهد گذاشت و نه ما او را تنها خواهیم گذاشت، و او و ما برای همیشه بهترین یاران و همراهان هم باقی خواهیم ماند، و با او، نه تنها تا دریای بی‌انتها، بلکه تا آن سر دنیا هم خواهیم رفت. این است آن‌چه ماخ‌اولا در آواز آرزوهای خویش می‌سراید.
     
شهریور 1387                                                                                                                       

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا