ماهور
1391/7/13

 پیرمرد تک و تنها روی مبل راحتی جلو پنجره لم داده بود، داشت به نوای محزون تار که از باندهای سالن پذیرایی پخش می‌شد، گوش می‌داد و رفته بود تو حالی خوش. کاست را مهندس جلیلی، دوست تنها فرزندش بهروز که بیست و پنج سال بود آمریکا بود، آورده بود. مهندس عاشق موسیقی سنتی بود و چون می‌دانست او هم شیفته‌ی نغمه‌های قدیمی‌ست، هروقت به دیدنش می‌آمد، برایش کاست یا صفحه‌ای می‌آورد. امروز هم که آمده بود تا خبر رسیدن نامه‌ی بهروز را بدهد، این کاست را که می‌گفت از روی صفحه‌ای ضبط شده که در منزل کلنل وزیری از تار مرتضاخان پر شده، برایش آورده بود. حالا داشت با شنیدن گوشه‌های ماهور، با پنجه‌ی افسونگر همسایه‌ی دیوار به دیوار دوران جوانی‌اش، توی کوچه‌ی ته بازارچه معیر، که چنگ تو دلش می‌انداخت و چهار ستون روحش را می‌لرزاند، حال می‌کرد. مرتضاخان با پنجه‌ی سحرانگیزش گوشه به گوشه می‌رفت. از درآمد شروع کرده بود، بعد کرشمه و داد و مجلس‌افروز، بعد خسروانی و دلکش و خاوران، و بعد همین‌جور رفته بود و رفته بود تا رسیده بود به حصار ماهور و زنگوله و تحریر بلبلی، و حالا در زیرافکند بود که یکدفعه صدایی قلب پیرمرد را لرزاند:
  - جانمی جان، مرتضاخان، ناز پنجه‌ی زرافشانت. هست و نیستم به پات. عمرم فدات.
  گوشهای پیرمرد تیز شد. قلبش هری فرو ریخت. مطمئن بود که اشتباه نمی‌کند. با آن‌که سالهای سال بود که صاحب این صدا خاموش شده بود، ولی هنوز صداش تو گوشش زنگ می‌زد. انگار همین دیروز بود. صحنه‌ی مجلس انس تو اتاق پنج‌دری با تمام جزئیاتش جلو چشمش بود. وقتی پنجه‌ی مرتضاخان گرم می‌شد و نوای تار اوج می‌گرفت، سروان ادیب که سر به زیر، دست به سینه و دو زانو، سه کنج اتاق نشسته بود، چنان ازخودبی‌خود می‌شد که با صدای گرمش بلندبلند می‌گفت:
  - جانمی جان، مرتضاخان، ناز پنجه‌ی زرافشانت. هستم و نیستم به پات. عمرم فدات.
  انگار نه انگار که نیم قرن از این جریان می‌گذشت. ماجرا هم‌چنان برایش تر و تازه بود. اتاق پنج‌دری خانه‌ی نقلی ته بازارچه. دور تا دور اتاق تشکچه پهن بود. بالای رف دو تا چراغ لامپای چینی عهد ناصری و چند جلد کتاب خطی، از جمله رباعیات خیام، دیوان حافظ و کلیات سعدی جا خوش کرده بود. به دیوار مقابل، کشکول و تبرزین آویزان بود. بالای اتاق، مرتضاخان روی تشکچه‌ی چل‌تکه‌ی خوش‌نقش‌ونگاری چارزانو می‌نشست، کاسه‌ی تار به بغل، انگار معشوقه‌اش را در آغوش گرفته باشد، عاشقانه به سیمهایش زخمه می‌زد. کنار دستش یا قمر می‌نشست یا روح‌انگیز یا پروانه. کمی آن‌ورتر آقارضاویولنی، ابوالحسن‌خان، کلنل و رضا محجوبی. دور تا دور اتاق پر بود از یاران وفادار. پایین اتاق هم، دم در، جای سروان ادیب بود که با ورود هر تازه‌واردی از جا بلند می‌شد و با احترام تمام تعظیم می‌کرد و خیر مقدم می‌گفت. وقت پذیرایی هم سینی چای و قهوه و کاسه‌ی آب‌نبات قیچی را از بی‌بی‌خانم، مادر پیر مرتضاخان و تنها کس و کارش، می‌گرفت و با احترام تمام دور می‌گرداند، به اهل دود هم قلیان می‌رساند‌ و با خضوع و خشوع جلوشان می‌گذاشت. در محفلهای خصوصیتر هم ساقی می‌شد و خون دختر رز در ساغرها می‌ریخت و دور می‌گرداند.
  مرتضاخان مستأجرش بود. خانه‌های آن راسته همه ارث و میراث پدرش بودند. توی بزرگترینشان که دونبش و دل‌باز بود و باغچه و بیرونی اندرونی داشت خودش و خواهر مادرش می‌نشستند. بقیه را اجاره داده بود به این و آن. خانه‌ی بغل خانه‌ی خودش را که نقلی بود داده بود به مرتضاخان، کرایه هم ازش نمی‌گرفت. گفته بود خانه را متعلق به خودش بداند. آخر درآمد مرتضاخان آنقدر نبود که بتواند کرایه خانه بدهد. به همین خاطر خلاف کرامت می‌دانست که ازش بابت آن خانه‌ی خشت و گلی فسقلی کرایه بگیرد. به‌خصوص که از عاشقان پنجه‌ی مرتضاخان و از مهمانان پروپاقرص مجلس انسش بود. قلبش برای نازنین- تار مرتضاخان- می‌تپید و صدای آسمانی‌اش ازخودبی‌خودش می‌کرد و به عرش اعلایش می‌برد. همان‌جا بود که با سروان ادیب که چند سالی از او جوانتر بود، آشنا شد. سروان جوان فهمیده‌ی آداب‌دانی بود. ادبش همه را مجذوب می‌کرد. رفتاری صمیمی داشت و بی‌ریا بود. در عین حال کم‌رو بود و کم‌حرف. فقط وقتی یکی دو گیلاس می‌زد، خجالتش می‌ریخت و زبانش باز می‌شد، آن‌وقت بود که چپ و راست قربان‌صدقه‌ی مرتضاخان می‌رفت:
  - جانمی جان، مرتضاخان، ناز پنجه‌ی زرافشانت. هستم و نیستم به پات. عمرم فدات.
  با این‌که پدرش از ملاکین بزرگ قوچان بود ولی چون آب سروان با او تو یک جو نمی‌رفت چیزی هم از ثروت پدر به او نمی‌ماسید، در نتیجه فقیرانه زندگی می‌کرد و با سیلی صورتش را سرخ نگه‌می‌داشت. در عوض رابطه‌اش با مرتضاخان عالی بود و سروان برای مرتضاخان در حکم پسر عزیزدردانه و مرتضاخان برای سروان در حکم پدر بود. سروان دوست صمیمی آقارضاویولنی بود که آن‌طور که سر زبانها بود با قمر سر و سّری داشت و بیشتر وقتها با هم به محضر مرتضاخان می‌آمدند. مرتضاخان تارش را کوک می‌کرد و می‌نواخت و قمر چه‌چه ‌می‌زد و می‌خواند. آقارضا و سروان هم غرق شور و حال، قرار از کف می‌دادند و چنان سرمست می‌شدند که اشک از گوشه‌های چشمهای‌شان سرازیر می‌شد. همان‌جا بود که با پروین آشنا شد. پروین دختر عموی آقارضاویولنی بود، و چند ماهی بود که برای گرفتن درس آواز، هم‌راه پسرعموش و قمر به محضر مرتضاخان می‌آمد و ردیف آوازی میرزاعبدالله را پیش استاد تعلیم می‌گرفت. صدای پروین اگرچه نپخته ولی گرم بود و زنگ صدای روح‌انگیز را داشت. خودش هم دختری خجالتی بود که با کمترین توجه یا تعریفی سرش را پایین می‌انداخت و تا بناگوش سرخ می‌شد. پروین که تازه پا گذاشته بود توی بیست سال، اندامی رسیده و چهره‌ای دل‌ربا داشت. چشمهایش درشت و سیاه و تابناک بودند. گیسوی بلندش که تا کمرگاهش می‌رسید بلوطی‌رنگ و مواج بود. بانمک و تودل‌برو بود. صدایش هم روشن و صاف بود و ذره‌ای خش نداشت. با این مشخصات طبیعی بود که دل هر جوان صاحبدلی را که دل در گرو عشق دختر دیگری نداشت، خیلی زود ببرد؛ آدم اهل دلی مثل او که جای خود داشت. در نتیجه، از همان دیدار دوم سوم، گلویش پیش او گیر کرد.
  وقتی با هم آشنا شدند پروین با مادرش منیژه خانم و برادر پنج شش ساله‌اش پرویز زندگی می‌کرد، و چند ماهی بود که پدرش بعد از ورشکسته شدن مرگ موش خورده و خودش را کشته بود و برایشان جز بار سنگین بدهکاری و انبوهی طلب‌کار رنگ‌وارنگ بدپیله که وقت و بی‌وقت مزاحمشان می‌شدند و طلبشان را مطالبه می‌کردند، چیز دیگری ارث نگذاشته بود. طلبکار‌ها داشتند در خانه را از پاشنه درمی‌آوردند و چیزی نمانده بود که آبروریزی شود. بی‌چاره‌ها به خاک سیاه نشسته بودند، راه نجاتی هم نداشتند. پروین از صبح تا شب در خیاط‌خانه‌ای کار می‌کرد و چرخ خانواده را می‌چرخاند ولی درآمدش آنقدر نبود که بتواند بدهیهای سنگین پدرش را بپردازد. البته سروان ادیب با وجود دست به دهان بودنش، بارها به او التماس کرده بود که اجازه بدهد او به پدرش رو بیندازد و کل مبلغ بدهکاریشان را از او قرض بگیرد، ولی پروین هیچ جوری زیر بار نرفته و جفت پایش را کرده بود تو یک کفش که زیر بار منت سروان نمی‌رود.
  بالاخره وقتی کارد به استخوانشان رسید، مرتضاخان آستین همت بالا زد و دست خواهش به سوی او دراز کرد. او هم از خدا خواسته پذیرفت که تمام مطالبات طلبکارها را نقد بپردازد. مرتضا‌خان موافقت او را به پروین خبر داد. پروین به این شرط که بابت پولی که او می‌پردازد ماهی پنجاه تومان قسط بدهد و به تدریج قرضش به او را صاف کند، قبول کرد. هرچه او التماس کرد که صحبتی از قرض و قسط در میان نباشد و آنها بر او منت بگذارند و این مبلغ را به عنوان هدیه بپذیرند، مرتضاخان به وکالت از پروین زیر بار نرفت و گفت پروین دختری فوق‌العاده حساس و مغرور است و هیچ‌وقت این پول را به عنوان هدیه قبول نمی‌کند، زیر بار منت کسی، چه او چه غیر او، نمی‌رود. ناچار قبول کرد و ظرف چند روز طلب تمام طلبکارها را از ریز و درشت پرداخت و آنها را از خطر آبروریزی و بار سنگین بدهکاری نجات داد. از آن روز به بعد نگاه پروین به او نگاهی پر از قدرشناسی شد. منیژه خانم هم هروقت او را می‌دید کلی برایش دعای خیر می‌کرد. او هم روز به روز عشقش به پروین شدیدتر می‌شد. با خودش فکر می‌کرد که اگر پروین به عشق او جواب مثبت بدهد و حاضر به ازدواج با او بشود، تمام ثروتش را به پای او و خانواده‌اش می‌ریزد و همه جور اسباب رفاه و خوشبختیشان را فراهم می‌کند. اسم برادرش را توی بهترین مدرسه می‌نویسد. منیژه خانم را به سفر کربلا و مکه می‌فرستد. پروین را هم با خودش به اروپا می‌برد تا حسابی بگردند و خوش بگذرانند، و در کنار هم خوش‌بخت باشند. به این ترتیب هم پروین بعد از آن‌ همه سختی کشیدن طعم سعادت را می‌چشید، هم او خوش‌بخت‌ترین مرد دنیا می‌شد. آرزوی رسیدن به وصال پروین سوزانترین آرزوی زندگی‌اش شده بود و تمام آرزوهای دیگرش در مقابل این آرزو رنگ باخته بود. تنها چیزی که مانعش می‌شد پا پیش بگذارد و مادرخواهرش را به خواستگاری پروین بفرستد، وجود سروان ادیب بود و عشق دوطرفه‌ای که به گمان او بین آن دو وجود داشت. البته هیچ‌کدام‌شان در حضور او کاری نمی‌کردند که نشانه‌ی عشق یا صمیمیت خاصی باشد، ولی بعضی واکنشهای کم‌رنگ وجود داشت که از چشمهای تیزبین او مخفی نمی‌ماند و همینها بود که حدس وجود عشق بین آن‌دو را تقویت می‌کرد. مثلاً تا پروین وارد مجلس می‌شد سروان دست و پایش را گم می‌کرد. گونه‌های پروین هم در حضور او می‌شد دو تا گل آتش و در چشمهایش برق تابناکی می‌درخشید. اگر هم آواز می‌خواند صدایش از هیجان می‌لرزید و آوازش شور و حال دیگری پیدا می‌کرد. همین نشانه‌ها بود که عزم او را برای پا پیش گذاشتن و خواستگاری کردن از پروین سست می‌کرد و دل و جرأتش را از بین می‌برد. انگار پیشاپیش می‌دانست که اگر پا پیش بگذارد جواب منفی خواهد شنید و کنفت خواهد شد و دست از پا درازتر برخواهد گشت.
  جریان پرداختن بدهیها فرصت مناسبی به وجود آورد که پای او به خانه‌ی آنها باز شود. او هم فرصت را مغتنم شمرد و نهایت استفاده را از آن کرد. بعد از این جریان، وقت و بی‌وقت، به هر بهانه‌ای، به خانه‌ی آنها می‌رفت و هر خدمتی از دستش برمی‌آمد می‌کرد. از جان و دل برایشان همه جور، چه مادی چه معنوی، مایه می‌گذاشت تا بلکه خودش را در دلشان جا کند و دل مادر و دختر را به دست بیاورد. ولی پروین همیشه نسبت به او رفتاری اگرچه توام با احترام و آمیخته با قدرشناسی داشت ولی خشک و رسمی و خالی از هرگونه صمیمیتی بود و به هیچ‌وجه به او اجازه‌ی نزدیکتر شدن از یک حد معین و ایجاد صمیمیت نمی‌داد. تمام محبتهای بی‌دریغش سرسختانه بی‌جواب می‌ماند و هیچ‌کدام از خدمتهایش دل پروین را نرم و رام نمی‌کرد. معلوم بود دخترک سخت دل‌بسته‌ی سروان ادیب است و تا وقتی پای سروان وسط این ماجراست، او در دل پروین جایی نخواهد داشت. به همین دلیل کم کم به این نتیجه رسید که باید پای سروان ادیب را از این ماجرا خارج کند تا میدان برایش خالی شود و بتواند با خیال راحت با محبت و دست‌ودل‌بازی بی‌دریغ دل پروین را نرم نرم به دست بیاورد. جز این هیچ راه چاره‌ی دیگری نبود. خوشبختانه شانس خیلی زود به او رو آورد و در و تخته را به هم جور کرد. اردیبهشت سال شانزده بود که خبر بازداشت دسته‌جمعی استاد دکتر و شاگردها و رفقایش همه جا پیچید. آن روزها مرتضاخان و سروان هردو خیلی پریشان بودند، به‌خصوص سروان که کمتر آفتابی می‌شد و هروقت هم سر و کله‌اش پیدا می‌شد نگران نشان می‌داد. نه حواسش سرجاش بود، نه آرام و قرار داشت. بیشتر از چند دقیقه‌ هم کنار مرتضاخان نمی‌نشست. آهسته، طوری که کسی نشنود، چیزی توی گوش هم پچ‌پچ می‌کردند، بعد سروان بلند می‌شد، تند و سرسری خداحافظی می‌کرد و با عجله می‌رفت. نگرانی سروان در آن روزها حدس وجود رابطه بین او و استاد دکتر را در ذهنش به وجود آورد. چیزی که این حدس را تقویت می‌کرد این بود که در طول آن یکی دو سال، چند بار شاهد بود که سروان همراه با استاد دکتر و یکی دوتای دیگر که او نمی‌شناخت به محضر مرتضاخان آمده و نشسته بودند، با چه شور و حالی صدای تار مرتضاخان را شنیده بودند، آخر مجلس هم چیزهایی توی گوش مرتضاخان پچ‌پچ کرده بودند، بعد با هم رفته بودند. دستگیری استاد دکتر و رفقایش انگیزه‌ی جرقه زدن فکر بکری در ذهنش شد و باعث شد نقشه‌ی ماهرانه‌ای بکشد که اگرچه ناجوانمردانه بود اما مو لای درزش نمی‌رفت. اول می‌ترسید که مبادا پر دسیسه‌اش دامن مرتضاخان را هم بگیرد، برای همین دودل بود، ولی بالاخره جنون عشق چشم مردانگی‌اش را کور کرد و با آ‌ن‌که می‌دانست چه کار کثیف رذیلانه‌ای دارد می‌کند، و احتمال آسیب رسیدن به مرتضاخان هم هست، با این وجود دل به دریا زد و نامه‌ی بی‌امضایی برای اداره‌ی سیاسی شهربانی فرستاد، و در آن مدعی شد که بین سروان ادیب و استاد دکتر رابطه‌ی پس پرده‌ای وجود دارد و آن دو هم‌مسلک وهم‌فرقه‌اند. نامه خیلی زود کار خودش را کرد و چند روز بعد سروان دستگیر شد. خبر را روز بعد از دستگیری سروان، از مرتضاخان شنید. پیرمرد رنگ به چهره نداشت. انگار یک شبه ده‌سال پیر شده بود. نفسش به سختی بالا می‌آمد. نای حرف زدن نداشت. کلاس درس تعطیل شده و محفل بزم مجلس عزا شده بود. آن روز، در محضر مرتضاخان، همه پریشان‌حال و بی‌دل‌ودماغ بودند و پریشان‌حال‌تر از همه پروین بود که رنگ به رو نداشت. از دیدن حال زار او ترس برش داشت و از کرده‌اش پشیمان شد. حس می‌کرد که همه به چشم بدی او را نگاه می‌کنند و نگاه‌ها سرد و سنگین و معنادار است. انگار بو برده بودند که او این پاپوش را برای سروان دوخته. در چشمها نفرت آمیخته با خصومت موج می‌زد. آن نگاههای سرد و خصمانه چنان از پا درش‌آورد که نتوانست بیشتر از آن تاب بیاورد، برای همین خیلی زود بلند شد و زیرلب خداحافظی کرد و از منزل مرتضاخان با دل خراب آمد بیرون.
  چند ماهی از سروان هیچ ‌خبری نبود و هیچ‌کس نمی‌دانست کجاست و چه بلایی سرش آمده. در این چند ماه چراغ مجلس بزم مرتضاخان به کلی خاموش شده بود، فقط کلاسهای درس خصوصی‌اش دایر بود، آنها را هم، با آن‌که تنها منبع درآمدش بود، اغلب اوقات به بهانه‌ی ناخوشی تعطیل می‌کرد و با خودش خلوت می‌کرد. گاهی که به دیدن مرتضاخان می‌رفت او را خیلی پکر و توهم می‌دید. پیرمرد بدجوری بی‌تابی می‌کرد.
  بالاخره بعد از یک سال و نیم خبردار شد که سروان ادیب را در دادگاه نظامی محاکمه کرده و به اتهام جاسوسی به حبس ابد محکوم و به زندان بندرعباس تبعیدش کرده‌اند.
  در این یک سال و نیم با تمام وجود برای راضی کردن پروین به ازدواج با خودش تلاش کرد، و به جای این‌که مستقیم به خود پروین روی بیاورد، از طریق منیژه خانم وارد عمل شد و سعی کرد گام به گام و آرام آرام، با دانه پاشیدن مدام، دلش را به دست بیاورد، بعد از طریق نفوذی که او بر یکی ‌یکدانه دخترش داشت، مرغ وحشی دل دختر را به دام بیندازد و رام آب و دانه‌ی محبت خود کند. یک روز در میان، صبحها که پروین سر کار بود و برادرش مدرسه، با دستهای پر از آذوقه و وسایل زندگی و هدایای جورواجور گران‌قیمت، به‌خصوص طلاجواهر و زینت آلات، می‌رفت منزل منیژه خانم و ساعتی پیشش می‌نشست و آرام آرام او را می‌پخت. تمام کارهای داخل و خارج خانه‌اش را برایش انجام می‌داد و با زرنگی خودش را تو دل آن زن چشم و گوش بسته‌ی ساده‌دل جا می‌کرد. نقشه‌اش خیلی زیرکانه بود و بعد از چند ماه منیژه خانم چنان شیفته‌اش شد که حاضر بود بی‌دریغ جان نثارش کند، دخترش که جای خود داشت. وقتی خوب مطمئن شد که پیش منیژه خانم چنان ارج و قربی دارد که دست رد به سینه‌ی هیچ‌کدام از خواهش‌هایش نمی‌زند، آخرین قدم را به سمت جلو برداشت و در یکی از دیدارهای خصوصی با او، بعد از کلی مقدمه‌‌چینی، بالاخره حرف آخرش را زد و پروین را ازش خواستگاری کرد. منیژه‌ خانم از خدا خواسته قبول کرد و قول داد هرجور شده پروین را راضی به وصلت با او بکند. می‌گفت مطمئن است که او تنها مردی‌ست که می‌تواند دخترش را از هر جهت خوش‌بخت کند و همه جور وسایل رفاه و آسایشش را فراهم کند. الحق هم خیلی زود به قولش عمل کرد و چند ماه بعد از تبعید سروان به بندرعباس، یک روز که به منزلشان رفته بود، دید شنگول است و با شادی طلب مژدگانی می‌کند. او هم وعده‌ی یک جفت گوشواره‌ی طلای زمردنشان به عنوان مژدگانی داد. مژده این بود که پروین بعد از مدتها مقاومت و لجاجت، بالاخره از خر شیطان پایین آمده و راضی به ازدواج با او شده. با شنیدن این خبر انگار دنیا را به او داده باشند گل از گلش شکفت و غرق شادی شد.
  بعد از انجام مراسم شیرینی‌خوران کوچکی که خیلی نقلی برگزار شد، برای این‌که زودتر سر و ته قضیه هم بیاید و پروین مجال پشیمان شدن پیدا نکند، به سرعت مراسم عقد و عروسی را تدارک دیدند و هنوز شش ماه از تبعید سروان نگذشته بود که مراسم عروسی، در همان خانه‌ی دو نبش ته بازارچه، توی شبی ستاره باران، خیلی بی‌سروصدا برگزار شد. جشن عروسی خصوصی بود و فقط چند تا از فامیلهای درجه‌ی یک دو طرف و چند تا از رفقای نزدیک او حضور داشتند. شب عروسی هرچی به مرتضاخان التماس کرد که مجلس را با سرپنجه‌ی سحرانگیرش و نوای دل‌نواز "نازنین" گرم کند، مرتضاخان زیر بار نرفت که نرفت. پیرمرد بعد از قضیه‌ی دستگیری سروان با او سرسنگین شده بود. انگار بویی از دسیسه‌چینی‌اش برده بود، برای همین زیاد محلش نمی‌گذاشت. به‌هرحال آن شب یک تک پا آمد و نشست، بعد از چند دقیقه، کسالت را بهانه کرد، و بدون این‌که لب به چیزی بزند، پا شد و سرسری تبریکی به او و پروین گفت، بعد هم راهش را کشید و رفت. هفته‌ی بعد از عروسیشان هم، یک روز صبح، وقتی به حجره می‌رفت از همسایه‌ها شنید که صبح کله‌‌‌ی سحر، مرتضاخان گاری گرفته، اسباب اثاثیه‌اش را بار گاری کرده، همراه بی‌بی خانم رفته، به هرکی هم ازش پرسیده کجا می‌رود، جواب سربالا داده. هم حیرت کرد هم ناراحت شد که چرا مرتضاخان بدون خداحافظی گذاشته، رفته، و ازش رنجید. ظهر که برگشت خانه، از پروین شنید که مرتضاخان و بی‌بی ‌خانم، نزدیک ظهر، برای خداحافظی آمده‌اند دم در، هرچی اصرار کرده بیایند تو، نیامده‌اند، مرتضاخان گفته خانه را تخلیه کرده و از آن‌جا رفته‌اند، کلید در خانه و یک پاکت پول هم داده، از پروین خواسته که به او بدهد، گفته کرایه‌ی این چند سالی‌ست که توی خانه‌اش نشسته‌اند، کم و کسریش را هم گفته حلال کند. بعد خداحافظی کرده‌اند و رفته‌اند.
  هرچی از پروین زیرپاکشی کرد که بفهمد مرتضاخان کجا رفته، چیزی بروز نداد. معلوم نبود که خبر ندارد یا خبر دارد ولی نمی‌خواهد بروز بدهد. دسته‌ی اسکناس را از تو پاکت درآورد و شمرد. سه هزار تومان بود. حیرت کرد که مرتضاخان بینوا که همیشه با سیلی صورتش را سرخ نگه‌می‌داشت، این‌همه پول را چطوری و از کجا فراهم کرده. چند روز بعد از امیرخان، سمسار سر بازارچه، شنید که مرتضاخان روز قبل از اسباب‌کشی، او را برده خانه، قالی دوازده متری کرم کار کاشانش را که تنها دارایی و گرانبهاترین یادگاری بود که از پدرش به جا مانده بود، و چهل پنجاه جلد کتاب خطی که از جان برایش عزیزتر بود و مقداری خرت و پرت دیگر را به قیمت چهار هزار تومان به او فروخته و پولش را نقد گرفته. آن شب از عذاب وجدان تا صبح نخوابید، و هی از این دنده به آن دنده شد و غلت و واغلت زد. خودش را در آوارگی مرتضاخان مقصر می‌دانست و احساس گناه می‌کرد.
  اگرچه سال بعد از ازدواج تنها فرزندشان، بهروز، به دنیا آمد و به زندگی سردشان کمی گرمی بخشید، ولی باز هم، مثل گذشته، رابطه‌اش با پروین پر از معما و ابهام و فاصله بود. پروین نسبت به او سرد بود. روز به روز هم سردتر می‌شد. هیچ احساسی نسبت به او نداشت، اگر هم داشت احساسش بیشتر رنگ نفرت داشت تا رنگ محبت. هرچه بیشتر از عمر زندگی زناشویی‌شان می‌گذشت، بیشتر از او فاصله می‌گرفت، بیشتر توی خودش فرو می‌رفت و مرموزتر و خامو‌تر می‌شد. در تمام ساعاتی که او خانه بود، پروین یا سرگرم بچه‌داری و آشپزی و خیاطی بود، یا اگر کاری نداشت، گوشه‌ی اتاق کز می‌کرد و خاموش توی خودش فرو می‌رفت و تا او چیزی ازش نمی‌پرسید حرفی نمی‌زد. تا حالا نشده بود در گفت‌وگو با او پیش‌قدم شود، با او درد دل کند یا چیزی برایش تعریف کند. بارها به پروین التماس کرده بود که برایش آواز بخواند، ولی او هر بار بهانه‌ای آورده و از خواندن طفره رفته بود. از بعد از دستگیری سروان دیگر صدای آواز دلنوازش را نشنیده بود. همیشه گرفته و افسرده بود. مثل غنچه‌ای بود که هنوز باز نشده در حال پژمردن بود. انگار اسیر چنگال غمی جان‌سوز بود، غمی بی‌رحم که از درون شیره‌ی جانش را می‌مکید و او را روز به روز تکیده‌تر می‌کرد. شبها هم مثل یک تکه چوب خشک، بدون هیچ احساسی کنارش می‌خوابید، انگار جسدی منجمد و خشک بود.
  با این وجود او زنش را عاشقانه دوست داشت،  روز به روز هم عشقش به او شدیدتر می‌شد. هرچه از دستش برمی‌آمد می‌کرد تا او را خوشحال و راضی کند. تمام امکانات رفاهی را برایش فراهم کرده بود تا راحت زندگی کند و کمبودی نداشته باشد. هرجور از دستش برمی‌آمد به او محبت می‌کرد. ولی حیف که هیچ‌کدام از محبتهایش به چشم زنش نمی‌آمد. به هیچ چیز علاقه نشان نمی‌داد. نسبت به همه چیز بی‌اعتنا بود. هیچ چیزی توجهش را جلب نمی‌کرد. انگار اصلاً در این دنیا نبود. انگار از او بدش می‌آمد و از دیدنش دچار چندش می‌شد. وقتی این حالت نفرت را در رفتار زنش می‌دید، دلش به حال خودش می‌سوخت و غرق غصه می‌شد. ناراحتی‌اش بیشتر از این بود که نمی‌دانست تو دل زنش چی می‌گذرد. با آن‌که مدتها از ازدواجشان گذشته بود ولی هیچ چیزی از درون او نمی‌دانست و این به شدت زجرش می‌داد. ذهنش پر بود از سوآلهایی که هیچ جوابی برایشان نداشت. میان همسرش و سروان چی گذشته بود؟ چرا با هم ازدواج نکرده بودند؟ آیا به هم علاقه‌ای نداشتند و سوء‌ ظن وجود عشق بین آنها که مثل خوره به جانش افتاده بود، شک بی‌پایه‌‌اساسی بود؟ اگر این‌طور بود چرا پروین این‌قدر نسبت به او سرد و بی‌احساس بود؟ آیا از نوعی بیماری روحی یا سردی مزاج رنج می‌برد یا به دلیل دیگری که او نمی‌دانست چیست ازش خوشش نمی‌آمد؟ اگر این‌طور بود پس چرا حاضر به ازدواج با او شده بود؟ آیا برای خلاص شدن از مشکلات مالی و تأمین رفاه مادر و برادرش خودش را فدا کرده و با وجود بیزاری، از روی ناچاری قبول کرده بود که با او ازدواج کند؟ شاید هم به دلیل احتیاجی که به حامی داشت، راضی به ازدواج با او شده بود. چی در سرش می‌گذشت؟ دوستش داشت یا نسبت به او بی‌تفاوت بود یا از او بدش می‌آمد؟ آیا اصلاً دلی داشت که بتواند آشیانه‌ی عشق باشد یا به جای دل در سینه‌اش تکه‌ای سنگ خارای سخت و سرد داشت که عشق و محبت او هیچ اثری در آن نداشت؟
  بعد از شهریور بیست سروان ادیب از زندان آزاد شد و از تبعید به تهران برگشت، ولی بیشتر از چند روز در تهران نماند، آن چند روز هم میهمان مرتضاخان بود، بعد هم برای دیدن مادرش به قوچان رفت. اوایل بهار همان سال، پدرش در قوچان مرده بود و تمام املاک و اموالش را برای آنها به ارث گذاشته بود. سروان چند ماهی در قوچان ماند، بعد، اوایل سال بیست و یک همراه مادرش به تهران برگشت. خبر بازگشت سروان به تهران او را خیلی نگران و ناراحت کرد. از یک طرف نگران بود که نکند سروان در طول سالهای زندان و تبعید از جایی بو برده باشد که گرفتاری‌اش زیر سر او بوده، یا به دلیل ازدواج او با پروین کینه‌‌اش را به دل گرفته باشد و بخواهد یک جوری ازش انتقام بگیرد. از طرف دیگر آشفته‌خاطر بود که نکند سروان بخواهد با پروین رابطه برقرار کند و به نحوی زنش را از چنگش دربیاورد، مثلاً با او فرار کند، یا پروین را تشویق به جدا شدن از او کند، یا با او روابط عاشقانه‌ی مخفی برقرار کند و زندگی‌اش را خراب کند. همین‌طور بیمناک بود که نکند بازگشت سروان به تهران زنش را هوایی کند و فکر طلاق از او یا خیانت به او به سرش بزند. نزدیک چهار سال غرق این نگرانیها بود و زندگی به کامش تلختر از زهرمار شده بود.
  سروان بعد از این‌که خانه‌ای در ده ونک، نزدیک خانه‌ی مرتضاخان اجاره کرد و با مادرش موقتی در آن ساکن شد، توی دربند باغ بزرگی خرید و داخلش دو تا خانه ساخت، یکی برای خودش و مادرش، دیگری برای مرتضاخان و بی‌بی خانم. یک سالی طول کشید تا خانه‌ها ساخته شدند و آنها به این خانه‌های نوساز که وسط باغچه‌ای بزرگ و باصفا، پر از درختهای گل و میوه، بود، نقل مکان کردند. از دوستان مشترک شنید که در آنجا کلاس آموزش تار مرتضاخان و مجلس انسش دوباره برقرار شده و پنج‌شنبه شبها، دوستان مرتضاخان و دوستداران نوای تارش دور هم جمع می‌شوند. مرتضاخان تار می‌زند و خوانندگان خوش‌صدا آواز می‌خوانند. با آن‌که خیلی دلش می‌خواست در آن مجالس انس شرکت کند ولی نه رویش می‌شد نه دلش را داشت. از فکر روبه‌رو شدن با سروان دلش می‌لرزید و رعشه بر اندامش می‌افتاد. نه. می‌دانست که به محض این‌که چشمم توی چشم سروان بیفتد و با او کلامی رد و بدل کند تا بناگوش مثل لبو قرمز ‌می‌شود و دست و پا و صدایش به لرزه می‌افتد. به همین خاطر شوق رفتن به خانه‌ی مرتضاخان و شرکت در بزم پنج‌شنبه شب‌هایش را در درونش خفه کرده و جلو خودش را گرفته بود. از رفتن به تمام جاهایی هم که امکان داشت با سروان رودررو شود خودداری می‌کرد و خودش را از او قایم می‌کرد.
  تا این‌که اواخر سال بیست و سه مادرش فوت کرد و او برایش در مسجد ارک مجلس ختم گرفت. روز ختم، دم در نمازخانه ایستاده بود که یکدفعه چشمش افتاد به سروان. داشت به طرفش می‌آمد. قلبش از جا کنده شد. نفسش بند آمد. پاهایش به لرزه افتادند. حس کرد همین حالاست که از پا دربیاید و پخش زمین شود. به هر زحمتی بود خودش را سر پا نگهداشت. سروان با وقار به طرفش آمد. با او مردانه دست داد و تسلیت گفت و خودش را در غم او شریک دانست. صدایش هیچ تغییری نکرده بود و مثل گذشته‌ها گرم و خوش‌طنین بود. ولی وقتی یک دم سر بلند کرد و نگاهش کرد، حیرت‌زده دید که صورتش به اندازه‌ی بیست سال شکسته شده و جز پوستی چروکیده از آن چهره‌ی شاداب هفت هشت سال پیش به جا نمانده، پای چشمهایش هم بد جور گود افتاده. در رفتار سروان هیچ نشانه‌ای از کدورت نبود. این رفتار نجیبانه به کلی خردش کرد. اگر سروان سردی نشان می‌داد، یا توی صورتش تف می‌انداخت یا یک جفت کشیده‌ی آب‌دار می‌خواباند توی صورتش، برایش از این رفتار بزرگ‌منشانه که داشت او را زیر پایش له می‌کرد، قابل قبول‌تر بود.
  این آخرین ملاقاتش با سروان بود. بعد از آن دیگر هیچ‌وقت ندیدش. تا این‌که اواخر تابستان سال ۲۴ شنید که سروان رفته قوچان و آن‌جا با شلیک گلوله‌ای توی مغزش، خودش را کشته. از شنیدن این خبر نفس راحتی کشید و خیالش راحت شد. تمام نگرانیهایش هم دود و نابود شدند. خوش‌حال بود که دیگر سایه‌ی مزاحم سروان از سر زندگی‌اش کنار رفته و امیدوار بود که بعد از مرگ او، پروین به سویش کشیده شود و جسم و روحش متعلق به او شود. در عین حال حیران بود که چرا سروان خودش را کشته. لابد به دلیل ناکامی در رسیدن به وصال پروین و شکست عاطفی سختی که خورده بود از نظر روحی درهم شکسته و دست به این کار زده بود. این فکروخیال‌ها باعث می‌شد که گاهی‌وقتها از اینکه معشوق سروان را از دستش درآورده و باعث نابودی او شده، احساس عذاب وجدان کند و خودش را در مرگ سروان مقصر بداند. ولی بعدها از یکی از دوستان مشترکشان شنید که علت خودکشی سروان چیز دیگری بوده. جریان از این قرار بود که اواخر مرداد، روز قیام سرگرد اسکندانی و حرکت او و افسران هم‌پیمانش از مشهد به قوچان، سروان مادرش را به مرتضاخان می‌سپرد و با عجله روانه‌ی قوچان می‌شود که به سرگرد اسکندانی که از رفقای صمیمی‌اش بوده، بپیوندد. ولی وقتی به قوچان می‌رسد که سرگرد و یارانش به سوی گرگان و گنبد حرکت کرده بودند. سروان با عجله راهی گرگان و بعد گنبد می‌شود. وقتی به گنبد می‌رسد که جیپ حامل سرگرد و همراهانش را در خیابان ژاندارمری گنبد به مسلسل بسته و همه را از دم مثل آب‌کش سوراخ سوراخ کرده بودند. بعد هم ژاندارمها جنازه‌های به خاک و خون کشیده شده را در میدان شهر به نمایش گذاشتند و وقیحانه به آنها بی‌حرمتی ‌کردند. سروان از دیدن این صحنه‌ی وحشتناک چنان له می‌شود که همان روز به قوچان برمی‌گردد و با شلیک گلوله‌ای در مغزش خودش را می‌کشد.
  از همین رفیقش شنید که خبر خودکشی سروان، چنان مرتضاخان را منقلب و سوگوار کرده که با تمام عشقش به زندگی، آرزوی مرگ کرده، "نازنین" را هم سیاه پوشانده و قسم خورده دیگر هیچ‌وقت به او دست نزند.
  از همان روزها حال پروین چنان بد شد که دیگر نتوانست از رختخواب بیرون بیاید. رنگش روز به روز زردتر و چهره‌اش تکیده‌تر می‌شد. مثل گلی خزان‌زده در حال پژمردن یا مثل شمعی گدازان در حال آب شدن بود. آن روزها بدترین روزهای زندگی‌اش بودند. وقتی زن نازنینش را آن‌طور زار و نزار می‌دید دلش ریش می‌شد. می‌رفت جایی که کسی نباشد، از ته دل زار می‌زد. هر کاری از دستش برمی‌آمد کرد تا زنش را از چنگال آن بیماری مرموز نجات دهد، ولی بی‌فایده بود. حاذقترین طبیبان شهر را به بالین پروین آورد، ولی هیچ‌کدام نتوانستند کاری بکنند و نسخه‌های بلندبالا‌شان هیچ اثر مثبتی نکرد.
 اواخر پاییز رابطه‌ی پروین با دنیای خارج به کلی قطع شد. دیگر نه حرف می‌زد، نه کسی را به جا می‌آورد، نه چیزی توجهش را جلب می‌کرد. طاق‌باز توی رختخواب افتاده بود و ساعتها، بدون کوچکترین حرکتی، مات و مبهوت به یک گوشه خیره می‌ماند و به هیچ چیز واکنش نشان نمی‌داد. نه لب به غذا می‌زد، نه حتا آب می‌خورد. منیژه خانم به زور چند قاشق سوپ یا هریره و چند قاشق آب میوه می‌ریخت تو حلقش، ولی بلافاصله عق می‌زد و همه را می‌داد بیرون. در عرض یک هفته چنان آب شد که دیگر جز پوست و استخوان چیزی ازش باقی نماند. تا این‌که صبح روز بیستم آذر، قبل از رفتن سر کار، وقتی رفت به اتاق پروین تا مثل هر روز چند دقیقه‌ای کنارش بنشیند و دستش را در دست بگیرد و قربان صدقه‌اش برود، همین‌که دست راست او را توی دستش گرفت و سرگرم نوازش کردنش شد، پروین بدون این‌که چشم باز کند دستش را تند از تو دست او کشید بیرون و با صدایی که طنین نفرت داشت، بلند گفت:
  - برو گم‌شو، قاتل! بذار راحت بمیرم.
  چنان جا خورد که نفسش بند آمد. داشت قبض روح می‌شد. بهت‌زده نگاهش کرد. فکر کرد دارد هذیان می‌گوید.
  - چی گفتی؟ عزیز دلم! با من بودی؟
  پروین با چشمهای بسته، بلندبلند گفت:
  - آره با تو بودم، قاتل! تو زندگی که جز عذاب ازت ندیدم، هم عشقمو کشتی، هم خودمو. اقلاً حالا که دارم می‌میرم گورتو گم کن، بذار راحت بمیرم.
  حس کرد کسی از پشت سر دو دستی گلویش را محکم گرفته و دارد با تمام قدرت فشار می‌دهد. انگار دستهای سروان بود. احساس کرد اگر یک لحظه‌ی دیگر آن‌جا بماند خفه می‌شود. آشفته حال از جا بلند شد و بدون این‌که چیزی بگوید، سرش را انداخت پایین و با عجله از اتاق آمد بیرون. داشت از خجالت آب می‌شد. قلبش داشت از جا کنده می‌شد. بی‌مکث از خانه خارج شد و رفت طرف حجره‌اش.
  سه ساعت بعد، مه و مات ته حجره نشسته بود که معصومه، کلفت خانه، گریه کنان آمد دم حجره، خبر داد که پروین خانم با تیغ رگ دستش را بریده، خودش را کشته. با شنیدن این خبر چنان منقلب شد که دو دستی محکم کوبید تو سرش و فریاد زد:
  - من کشتمش... من کشتمش... من کشتمش.
  بعد چشم‌هایش سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمید.
  وقتی به خودش آمد نوار تمام شده بود و سکوت سالن را پر کرده بود. درحالی‌که اشک از گوشه‌های چشمهایش سرازیر بود از جا بلند شد و رفت طرف دستگاه تا نوار را برگرداند و بار دیگر از اول بشنود. زیر لب با خودش زمزمه می‌کرد:
  -  جانمی جان، مرتضاخان، ناز پنجه‌ی زرافشانت. هست و نیستم به پات. عمرم فدات.

مرداد 1366     

 

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا