روزی روزگاری پیرمردی زندگی میکرد که زندگی خیلی سختی را پشت سر گذاشته و رنج زیادی برده بود. سوزانترین آرزوی قلبی این پیرمرد کهنسال این بود که زمان به عقب برگردد و او به دوران جوانی بازگردد و زندگی در این دوران را از نو آغاز کند. ولی این آرزو را برای همیشه در قلبش پنهان کرده و با کسی در بارهاش صحبت نکرده بود. تا اینکه یک روز دیگر نتوانست طاقت بیاورد و راز پنهان قلبش را با دوست سالمندش که فرزانگی مشهور بود، در میان گذاشت. دوست فرزانه خندید و گفت:
- واقعاً این سوزانترین آرزوی قلبی توست؟
پیرمرد با شوریدگی یک جوان پرشور گفت:
- آری... اگر این آرزویم برآورده شود دیگر هرگز آرزوی دیگری نخواهم داشت.
حکیم فرزانه گفت:
- بر قلهی کوه ویشا که مشرف بر مشرق شهر دریما، در همسایگی شهر ما، قرار دارد؛ تخته سنگ بزرگ و فروزانی به نام سنگ آتشسرشت هست که هرکس به سراغ سنگ برود و از او برآورده شدن هر آرزویی را بخواهد، و بعد سنگ را بشکند، آرزویش تمام و کمال برآورده میشود.
پیرمرد از شنیدن این خبر غرق در شور و شادی شد و هیجانزده برخاست تا روانهی کوه ویشا شود. حکیم فرزانه به دوستش هشدار داد:
- باید بدانی که راه قلهی کوه ویشا خیلی خطرناک و پر از پیچ و خم و پرتگاههای عمیق و تنگناهای سنگلاخی و بیراهههای گمراه کننده است و تا حالا کسی موفق به پیمودن آن نشده و هرکس که در آرزوی رسیدن به سنگ آتشسرشت درگیر پیمودن آن شده جز سقوط در درههای مرگبار کوه ویشا و مرگ چیزی نصیبش نشده است.
پیرمرد با هیجان جوانی جسور و بیباک گفت:
- از بادهی عمر من جز آخرین پیمانه چیزی باقی نمانده، پس چیزی برای از دست دادن ندارم. اگر هدیهی کوه ویشا به من مرگ بود، آن را با آغوش باز میپذیرم و از رنج این زندگی فلاکتبار که پر از زجر و درد و مصیبت پیری و ناتوانی است، رها میشوم، و اگر هم از سر لطف و مرحمت سنگ آتشسرشت آرزویم را برآورد که زهی سعادت! و با شکستن سنگ به سوزانترین آرزویم یعنی بازگشت به دوران جوانی خواهم رسید.
بعد در حالیکه حکیم فرزانه دعای خیر بدرقهی راه پیرمرد آرزومند میکرد، او با گامهای بلند و مطمئن و پرشتاب یک جوان با اراده روانهی شهر دریما و کوه ویشا، مشرف بر شرق آن شد.
پیرمرد با سگ سالخوردهاش- هفپ هفپ- که انیس و مونسش در غم و شادی و رنج و راحت بود و همراهش در تمام مسیرهای زندگی، راه افتاد و دوتایی با هم روانهی شهر دریما و کوه ویشا شدند.
روزها و شبهای درازی راه پیمودند تا به دامنهی کوه ویشا رسیدند و پس از چند ساعت استراحت و تازه کردن نفس، پیرمرد به هفپ هفپ گفت:
- بلند شو، دوست عزیز! چرت زدن و خمیازه کشیدن دیگر بس است. باید راه بیفتیم و کاری کنیم کارستان. آیندهی ما به این گامهایی که برمیداریم بستگی دارد، و یا بر سر آرزویمان جان میبازیم یا اینکه به کام دل میرسیم و سوزانترین آرزویمان برآورده میشود.
هفپ هفپ کش و قوسی به خودش داد و درحالیکه دم تکان میداد، از جا بلند شد و چند پارس بلند به نشان عزم راسخ برای رسیدن به هدف و یقین به موفقیت کرد. بعد خرناسهی عمیقی کشید و در پی پیرمرد آرزومند راه افتاد.
به این ترتیب راه دشوار پیرمرد به سوی صعود به اوج آرزوها یا سقوط در پرتگاه مرگبار ناکامی آغاز شد.
پیرمرد همراه با سگ وفادارش از پیچوخمها و تنگناهای سنگلاخی گذشت. با هم با بیراههها و کجراهههای گمراهکننده دست و پنجه نرم کردند. از پرتگاههای مهلک و ورطههای هولناک به سختی گذر کردند. بارها و بارها تا آستانهی فرو رفتن به کام مرگ پیش رفتند، بعد دست و پا زنان از دهان گشودهی مرگ خود را بیرون کشیدند و رهانیدند. افتان و خیزان جلو رفتند. از پا درآمدند و نیمه جان و نفس نفس زنان دوباره برپا خاستند و سرانجام بر تمام دشواریهای راه چیره شدند و در سحرگاهی دلانگیز، پیش از برآمدن خورشید، در حالیکه واپسین نفسهای عمر خود را میکشیدند و تا مرگ گامی بیش فاصله نداشتند، مجروح و نیمهجان و با ناباوری به قلهی کوه ویشا رسیدند. آنجا سنگ آتشین، بزرگ و فروزان، آتشینتر از خورشید میدرخشید و دیدگان بهتآلود پیرمرد آرزومند را مسحور میکرد. پیرمرد آرزومند ناباورانه و با هیجان گفت:
- اوووووووووووووناهاش!... هفپ هفپ جان! اونجا رو تماشا کن. میبینیش؟
هفپ هفپ از شدت هیجان چند پارس بلند کرد و خرناسهای عمیق کشید. چند بار هم دمش را به نشانهی شگفتزدگی با شور و شوق فراوان تکان داد.
پیرمرد آرزومند که جانی دوباره یافته و هیجان رسیدن به سنگ آتشسرشت به او نیروی جوانی بخشیده بود، خطاب به سگ خستهاش که له له زنان کنار سنگ آتشسرشت لمیده بود، گفت:
- خب، هفپ هفپ جان! وقت دست به کار شدن است. نباید حتا یک لحظه را هم تلف کنیم... تو هم اگر آرزویی داری بکن تا برآورده شود...
بعد، درحالیکه هفپ هفپ گوش تیز کرده و دم تکان میداد، پیرمرد آرزومند به سوی کولبارش رفت تا تیشهاش را درآورد و تخته سنگ آتشسرشت را درهمبشکند و به آرزوی دیرینهاش برسد.
دقیقهای بعد پیرمرد آرزومند با تیشه کنار سنگ آتشسرشت ایستاده و آمادهی ورود به شگفتترین لحظهی زندگیاش بود. آنگاه پیرمرد به هفپ هفپ که او هم برخاسته و کنارش سراپاگوش ایستاده و انگار او هم آمادهی ورود به عجیبترین لحظهی حیاتش و منتظر وقوع معجزهای عجیب بود، گفت:
- خب... حالال چشمهایمان را میبندیم و سوزانترین تمنای قلبیمان را آرزو میکنیم.
سپس پیرمرد آرزومند و سگ سالخوردهاش، هردو، چشمهایشان را بستند و درحالیکه در خلسهای ملکوتی فرو رفته بود، با ایمان راسخ و شورانگیز یک قدیس در حالوهوایی عرفانی و مقدس به مرور خاطرهها و آرزوها و انتخاب مقاومتناپذیرترین آرزوی قلبی خود پرداختند...
و سرانجام درحالیکه پیرمرد آرزومند به سرعت لحظههای تلخ و شیرین زندگی دراز گذشته را در ذهنش مرور میکرد و به خاطرههای از یاد رفته و مرده جان دوباره میبخشید، هفپ هفپ هم درگیر تصمیمگیری برای انتخاب بهترین آرزو بود: یک جفت ف خوب و ملوس؟... نه. دیگر سنش از این آرزو گذشته... یک غذای چرب و نرم؟... نه. در زندگی زیاد خوراک چرب و نرم نصیبش شده... جایی دنج و آرام؟... نه. هیچ جا گرمونرمتر از آغوش پیرمرد برایش نخواهد بود... پس چی؟
و این بار هم مثل همیشه به سود صاحبش از خودگذشتگی کرد و آرزو کرد که عمر صاحبش از او درازتر باشد و صاحبش سالهای سال عمری با عزت و حرمت و برکت داشته باشد...
آنوقت چشم گشود و به پیرمرد نگاه کرد تا ببیند که صاحبش چه آرزویی میکند. پیرمرد هم که تازه مرور رخدادهای تلخ و شیرین گذشته را به پایان رسانده بود، چشمهایش را باز کرد تا تحقق سوزانترین آرزوی قلبیاش را از سنگ آتشسرشت تمنا کند. آرزویی که سالهای سال قلبش را از خود مالامال کرده بود:
- یگانه آرزوی من این است که به آغاز دوران جوانی برگردم و تب و تاب شباب را از نو بیاغازم...
یک لحظه نگاهش در نگاه هفپ هفپ که داشت با نگرانی به او مینگریست و در نگاه نگرانش پرسشی عمیق و شگرف موج میزد، گره خورد:
- این چه آرزوییست که داری؟ چرا میخواهی به جوانی برگردی و دوباره آن همه رنج و سختی را که در دورهی جوانی تحمل کردی، از نو آغاز کنی؟ مگر عمری تحمل ناکامی و حرمان برایت کافی نبوده که میخواهی دوباره آن را از نو تجربه کنی؟ هان؟ ای صاحب عزیز!
پیرمرد با خواندن این پرسشها در نگاه نگران سگ وفادارش به فکر فرو رفت... نگاه هفپ هفپ با او چه میگفت؟
ناگهان جرقهای در ذهنش درخشید و تمام ذهنش را روشن کرد. آنوقت تمام زندگی خود را به طور کاملاً شفاف و واضح در برابر دیدگانش دید، ولی این بار آن را در پرتو فروغ حقیقت میدید و از هرگونه خیال و توهم به دور بود. انگار حقیقت هستی و مفهوم زیستن برایش روشن و جانش آگاه از اسرار زندگیاش شده بود.
- راستی این چه آرزوییست که من دارم؟ چرا پیش از این به پوچی این آرزو فکر نکرده بودم؟ چرا میخواستم به گذشته برگردم؟ و دوباره این راه سخت و دراز پیموده شده را با آن همه دشواری و عذاب بپیمایم؟ در پشت هر شادی اندوهی و در پس هر راحت رنجی پنهان است. خنده و گریه و خوشی و ناخوشی همزاد یکدیگراند. بنابراین بازگشت به گذشته چیزی جز تکرار راهی پیموده شده نیست و اگر من از درون عوض نشوم هربار که این راه را بپیمایم به همین نقطهای خواهم رسید که الان در آن ایستادهام. اگر قرار است تنها یک آرزو داشته باشم و این آرزو تحقق پیدا کند باید چیزی بخواهم که برای همهی انسانها مفید و سودمند باشد... چیزی غیر شخصی و همگانی... چیزی نامحدود و جهانی...
آنوقت در حالی که چشمهایش را میبست، چنین آرزو کرد:
- آه، ای سنگ آتشسرشت! ستارهای شو فروزان بر فراز آسمان... ستارهی آرزو... ستارهی رؤیا... قطب آمال همهی آرزومندان جهان... و هر سحرگاه، پیش از طلوع خورشید، چون شعلهای مشتعل طلوع کن و آرزوهای شریف و والا و بشری همهی آرزومندان را برآور... آرزوهایی که در خدمت عدالت، آزادی، برابری، صلح، نیکبختی، رفاه، آگاهی و کشف حقیقتهای جهان باشد...
و لحظهای بعد، انفجاری خیلی خیلی مهیب رخ داد و پس از آن دیگر هیچ چیز سر جای خودش نبود، نه پیرمرد آرزومند و نه سگ وفادارش و نه سنگ آتشسرشت... تنها سوسوی تابناک ستارهای شعلهور بود که در دوردست مشرق و بر اوج آسمان، در آستانهی سپیدهدم، سوسو میزد، سوسوی ستارهی آتشسرشت آرزو...
اردیبهشت 1382
|