نیمکت خالی
1400/10/1

روی نیمکت، نزدیک دانشکده، نشسته بودیم. نگاه پرمعنایی به دانشکده کردی- نگاهی که خیلی معناها می‌شد تویش دید، دلتنگی رو می‌شد دید، حسرت رو، از چیزی گذشتن رو، بدرود رو...
گفتی: این آخرین روزیه که اومده‌م دانشکده. روز وداع.
گفتم: یعنی راست راستی تصمیم گرفتی بری؟
گفتی: آره. امروزم آخرین روزیه که این‌جام. فقطم واسه وداع اومدم، از تو، از دوستای دیگه، از این ساختمون، از تریاش، از کتاب‌خونه‌ش، از اونجاهاییش که ازشون خاطره‌ی خوب دارم... این روزای آخر اونقدر کار دارم که وقت سر خاروندن ندارم ولی گفتم بی‌وداع نمی‌تونم برم. اگه برم همیشه افسوس می‌خورم که چرا بی‌وداع رفتم.
گفتم: مگه می‌شد بی‌خداحافظی بری؟ محال بود.
گفتی: آره. خودمم می‌دونم. محال بود.
گفتم: جواب ما رو چی می‌دادی؟ حالا ما هیچ، جواب دلتو چی می‌دادی؟
گفت: هیچی.
گفتم: اما اگه بری و دیگه نباشی خیلی دلم می‌گیره. اصن نمی‌تونم تصورشو بکنم که تو دیگه نباشی، که دیگه نیای دانشکده، که دیگه با هم نباشیم، که با هم شر و ور نگیم و الکی هرهر کرکر نکنیم، اصن نمی‌تونم تصورشو بکنم. الانم که دارم اینا رو می‌گم یه جوریم شده، یعنی دلم بدجوری گرفته، الانه که اشکم سرازیر بشه.
گفتی: اشک؟ واسه چی؟ مگه می‌خوام برم بمیرم؟ می‌خوام برم آمریکا، واسه ادامه‌ی تحصیل، واسه پیش‌رفت، واسه ساختن یه زندگی تازه.
گفتم: می‌دونم. همه‌ی اینا رو می‌دونم، ولی بازم نمی‌تونم قبولش کنم. با خودم می‌گم که فردا که میام این نیمکتو می‌بینم و تو دیگه نیستی با هم روش بشینیم، چه حال بدی پیدا می‌کنم... نمی‌تونم جلو خودمو بگیرم. دس خودم نیست.
گفتی: به جنبه‌های خوبش فکر کن. به این‌که اونجا دیگه از این جنگ اعصابا خلاصم، از این درگیریای هرروزه، از این سر و کله زدن مدام با بعضی از این آدمای سوهان روح... واست نامه می‌نویسم. با هم در تماسیم.
گفتم: آخه واسه چی یهو تصمیم گرفتی بری اون سر دنیا؟
گفتی: یهو نبود. خیلی وقت بود توو فکرش بودم. هی به خودم می‌گفتم تحمل کن، بالاخره درست می‌شه، اما هر چی سعی کردم درست که نشد هیچ، بدتر و بدترترم شد.
گفتم: از چه لحاظ؟
با تعجب گفتی: از چه لحاظ؟
بعد گفتی: خب، از لحاظ همین تحمل بعضی از این آدمای غیر قابل تحمل. واقعن دیگه تحملشون واسم محال شده بود...
گفتم: خب بهشون محل نمی‌ذاشتی، اصن ولشون می‌کردی می‌ذاشتی هرچی می‌خوان بگن، هر کاری می‌خوان بکنن.
گفتی: الان مدتیه که همین کارو می‌کنم. از وقتی حس کردم بعضی سر و کله زدنا باعث سقوط روحی آدم می‌شه، دیگه نمی‌زنم. هر وقتم موردی پیش میاد، دندون روو جیگر می‌ذارم و با خودم اینو می‌خونم:
گاهی رساتر است ز هر گفته‌ای سکوت
بگذار تا سکوت تو باشد سرود تو
وقتی که گفت‌وگوست سرازیری سقوط
بگذار تا سکوت تو باشد صعود تو
گفتم: چه قشنگ! مال کیه؟
گفتی: نمی‌دونم. توو یه کتاب شعر دیدمش، خوشم اومد، حفظش کردم...

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا