یادداشتی درباره‌ی "او را صدا بزن"
1402/10/16

یکی از سروده‌های رازآگین نیما یوشیج، شعر "او را صدا بزن" است. از تاریخی که پای شعر ثبت شده چنین برمی‌آید که "او را صدا بزن" سروده‌ی دی ١٣٢٥ است- یک ماه پس از رویدادهای خونین آذربایجان و کشتار انبوهی از زادگان این سرزمین.
رازآگینی شعر و ابهام آن از دو جهت است:
یک- "او"یی که باید صدا زده شود، کیست؟
دو- آن‌که باید "او" را صدا بزند، کیست؟
دو بند از شعر درباره‌ی آن کسی‌ست که باید صدا زده شود- بند چهارم و بند دوم.
در بند چهارم تصویری از او و رسیدنش و آرمیدنش می‌بینیم:

آن وقت کاو رسید
چاراسبه از رهش
در قلعه کس ندید
زین رو به گوشه‌ای
رفت و بیارمید
پای‌آبله ز راه و تنش کوفته شده
گویی خیال زندگی‌اش از ره دماغ
با ناامیدی‌یی نه به‌جا روفته شده
...
از این سطرها چنین برمی‌آید که سواری خسته و کوفته از پیمودن راه دراز، از راه رسیده، به این امید که در قلعه کسان و یارانش را ببیند ولی چون کسی را ندیده و قلعه را متروک یافته، رفته و غرق در ناامیدی نابه‌جا و خالی از شور زندگی، در گوشه‌ای آرمیده و به خوابی سنگین فرورفته است.

در بند دوم، تصویری از سوار به خواب رفته می‌بینیم- تصویری که نشان می‌دهد او که در انتظار روز خوش گشایش در کار و باز شدن درهای شادی و امید بوده، وقتی که انتظارش بیش از حد به درازا کشیده، افسرده شده و از فرط افسردگی چنان به خواب رفته و بی‌حرکت مانده که پیوندهای درونی وجودش سرد شده‌اند، چنان‌که انگار مرده و بیم آن می‌رود که دیگر هیچ‌گاه از خواب برنخیزد:

بسیار شد به خواب
این خفته‌ی فلج
در انتظار یک
روز خوش فرج.
پیوندهای او
گشتند سرد
از بس که خواب کرد.
از بس که خواب کرد
بیم است کاو نخیزد از رخوت بدن.

اینها همه‌ی اطلاعاتی‌ست که در این شعر، درباره‌ی کسی که می‌بایست صدا زده شود، وجود دارد، و چیزی بیشتر از این وجود ندارد.
ولی درباره‌ی کسی که شعر به او فرمان "صدا زدن" می‌دهد، اطلاعاتی در شعر نیست و هیچ معلوم نیست که آن‌که باید "او" را صدا بزند، کیست. آیا نیما از خودش خواسته که آن خفته‌ی مدهوش را صدا بزند؟ یا از خواننده‌ی شعرش خواسته که این کار را انجام دهد؟ یا مخاطب او شخص یا موجود دیگری است؟ پاسخی به این پرسشها در شعر وجود ندارد.
بند نخست شعر درباره‌ی زمانی‌ست که نیما فرمان صدا زدن می‌دهد: سحرگاه- هنگام دمیدن سپیده‌‌ی صبح و خواندن پیک بامدادی- خروس بلندآوا:

جیب سحر شکافته زآوای خود خروس
می‌خواند.
بر تیزپای دل‌کش آوای خود سوار
سوی نقاط دور
می‌راند
بر سوی دره‌ها که در آغوش کوهها
خواب و خیال روشن صبحند
بر سوی هر خراب و هر آباد
هر دشت و هر دمن.

بندهای سوم و پنجم شعر دو وصله‌ی ناهم‌رنگ و ناهم‌جنس با این سه بند هستند که به صورت نامتناسبی به شعر تحمیل شده و با چسبی سست و وارفتنی به سه بند دیگر چسبیده‌اند. هیچ‌کدام از این دو بند نه معنای روشنی دارند و نه ارتباط معنایی معنادار و منطقی با سه بند دیگر، و هم‌چنین دارای عناصری بی‌ارتباط با هم یا متناقض هستند و معنای خاصی از آنها دریافت نمی‌شود. بند سوم چنین است:

کوچید کاروان که به ده بود. مدتی‌ست
در چادر سفید عروس ایستاده است
با چه طراوتی!
زیر شماله می‌گذرد ده- جدار او
چیده شده‌ست با
تن‌هایی از زنان
تن‌های مردها
تن‌های برهنه
تن‌های ژنده‌پوش.
آورده شادی همگان را به کار جوش
و یک کمر بزرگ شده‌ست آشیانه تا
قاپد هرآن صدای گریزنده از دهن
او را صدا بزن.

گزاره‌های این بند، بر اساس یکی از صورتهای منطقی خوانش آن چنین است:
یک- کاروانی که در ده بود کوچ کرد و رفت.
دو- مدتی است که عروس در چادر سفید با طراوتی حیرت انگیز ایستاده است.
سه- ده زیر مشعل (شماله) می‌گذرد.
چهار- جدار ده با تن‌های زنان و مردان برهنه یا ژنده‌پوش چیده شده است.
پنج- شادی همگانی می‌جوشد
شش- آشیانه یک کمر بزرگ شده تا هر صدایی را که از دهان می‌گریزد، بقاپد.
هفت- او را صدا بزن.

صورتهای دیگر خوانش هم کم‌وبیش دارای گزاره‌های مشابه یا نزدیک به این گزاره‌هاست.
مروری گذرا بر این گزاره‌ها، هم بی‌ارتباطی آن‌ها را به هم، و هم بی‌معنایی و نامفهومی بعضی از آن‌ها را، و هم نامنسجم بودن بند و پراکندگی گزاره‌هایش را، و هم بی‌ارتباطی آن را با بندهای یک و دو و چهار نشان می‌دهد. در مجموع این بندی است فاقد تأثیر معنایی و احساسی خاص که همان‌گونه که پیش از این نوشتم، وصله‌ای‌ست ناهم‌رنگ برای این شعر، و حذفش نه تنها کاستی معنایی و کمبود و نقصی در شعر پدید نمی‌آورد، بلکه، برعکس، آن را از به‌هم‌پیوستگی معنایی بیشتر و بهتری برخوردار می‌کند.
بند پنجم هم درست همین وضعیت را دارد:

گرگی کشید کله و از کوه شد به زیر
مطرود دل پلید
بر تخته بست امید
(هر شکل نابه‌جای نهان
در گوشه‌های معرکه می‌ماند.)
تا دید کاو خروس می‌خواند
وآوای او چو ضربت بر قطعه‌ی چدن
او را صدا بزن.

این بند چنان از نظر معنایی آشفته است که حتا تقسیم آن به گزاره‌های معنادار بسیار دشوار- اگر نگوییم ناممکن- است.
با حذف این دو بند، یا این دو وصله‌ی ناهم‌رنگ و ناهم‌جنس با بندهای دیگر، و کنار هم قرار دادن بندهای یک و دو و چهار، شعر از نظر معنایی و تأثیر احساسی-عاطفی دارای یک‌پارچگی قابل درک و حس می‌شود و به صورتی شعری معنادار و اثرگذار که دارای چفت‌وبست یا استخوان‌بندی است، درمی‌آید:

جیب سحر شکافته زآوای خود خروس
می‌خواند.
بر تیزپای دل‌کش آوای خود سوار
سوی نقاط دور
می‌راند.
بر سوی دره‌ها که در آغوش کوهها
خواب و خیال روشن صبحند
بر سوی هر خراب و هر آباد
هر دشت و هر دمن.
او را صدا بزن.

بسیار شد به خواب
این خفته‌ی فلج
در انتظار یک
روز خوش فرج.
پیوندهای او
گشتند سرد
از بس که خواب کرد.
از بس که خواب کرد
بیم است کاو نخیزد از رخوت بدن.
او را صدا بزن.

آن وقت کاو رسید
چاراسبه از رهش
در قلعه کس ندید
زین رو به گوشه‌ای
رفت و بیارمید
پای‌آبله ز راه و تنش کوفته شده
گویی خیال زندگی‌اش از ره دماغ
با ناامیدی‌یی نه به‌جا روفته شده
اما کنون که خسته‌تن از جنگ تن به تن
او را صدا بزن.

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا