بهار نیما
1402/12/27

نیما یوشیج نسبت به فصل بهار، کم و بیش، احساس خوشایندی نداشت و فرارسیدن بهار چندان خوش‌حالش نمی‌کرد. او خود را مرغی اسیر قفس حس می‌کرد و بهار نمی‌توانست او را، درحالی‌که در گوشه‌ی دام قفس دربسته خودش را محبوس می‌دید، شاد کند یا در دلش شوری برانگیزد.
در دو تا از غزلهایی که در سال ۱۳۱۷ سروده، این احساسش را با این بیتها بیان کرده است:

بهار آمد و گلبن شکفت و مرغ به باغ
صفیر برزد، از شوق و من به دام قفس
و
به گوشه‌ی قفسم داغ از غمی که چرا
بهار روی نموده‌ست و بوستان در پیش

در نامه‌ای، در هشتم فرودین ۱۳۰۵ به رفیقش، حسام‌زاده، که در شیراز زندگی می‌کرد و نشریه‌ی "خورشید ایران" را منتشر می‌کرد، نوشت:
"نمی‌دانم عید را تبریک بگویم یا نه؟ کوه‌ها تازه و خرم می‌شوند، ولی نمی‌توانم یقین کنم که قلب تو هم تازه و خرم می‌شود. در این‌صورت ممکن است عید برای تو وجود داشته باشد. روز عید، یعنی روز نشاط، و نشاط را قلب انسان تعیین می‌کند، نه تقویم و احکام نجومی.
چرا من مثل این شکوفه نمی‌خندم؟ برای این‌که بادهایی که می‌توانند به من روح بدهند، بهاری که باید مرا بخنداند، هنوز خیلی از من دور است.
بپرس: چه‌طور؟
آن بادها الحان شیپورهایی هستند که از روی تپه‌ها و کوه‌ها، به فقیر اجبار می‌کنند: "اسحه بردار و مرگ را از خانه‌ات بیرون کن."
بهار من موقع جدیدی است که به جای برگ به درخت، شمشیر به کف مظلوم می‌دهد. به او فریاد می‌زند: "عجله کن. اعتماد داشته باش. انتقام بکش. به آهن و آتش و جنگ سلام بفرست."
آن وقت است که به جای گل سرخ که از شاخه بیرون می‌آید، از این گل بی‌آرام، خون بیرون می‌جهد.
من این بهار را تبریک خواهم گفت. در ایام بدبختی، بهار نوع دیگر را باید بالعموم به کسانی تبریک گفت که شکم بزرگ و صدای خشن دارند و در حالتی که در قصرهاشان مطمئن نشسته‌اند، یک شاعر بی‌گناه، زندگانی‌اش را به بدبختی و به دوری از وطن و سرگردانی می‌گذراند.
(کشتی و توفان- ص ۵۲ و ۵۲)

در رباعی‌هایش هم گل‌های بهاری چندان حال و روز خوشی ندارند و آن‌چنان که طبیعت گل است، شاداب و سرحال، نشکفته‌اند. در این رباعی‌ها یکی از گل‌های خوش‌نشکفته زخم به دل دارد و دیگری به جرم یکی بودن دل و زبانش، برافروخته است و داغ خون برجبین دارد:

بشکفت، به گل گفتم: "با دست بهار
ابر از ره کالچ‌رود می‌گیرد بار."
گل گفت: "مرا زخمی افتاده به دل
گر نشکفم آن‌چنان، مرا عذر بدار."

گفت ابر بهار با گل: "ای شاهد باغ!
از خونت بر جبین که بگذاشته داغ؟"
گل گفت: "دلم چو با زبان گشت یکی
زین‌گونه برافروخت مرا هم‌چو چراغ."

بهار خوش و خرم هم اگر باشد، برای نیما، مانند هرچیز دیگری گذرا و ناپایدار است و چون تازگی و طلعت روزهایش می‌گذرد و می‌رود، ارزش دل بستن ندارد. به این موضوع، او در نخستین سروده‌اش- مثنوی "قصه‌ی رنگ پریده، خون سرد"- چنین اشاره کرده:

بگذرد آب روان جویبار
تازگی و طلعت روز بهار
گریه‌ی شوریده‌ی بی‌چاره‌حال
خنده‌ی یاران و دوران وصال
بگذرد ایام عشق و اشتیاق
سوز خاطر، سوز جان، درد فراق
شادمانی‌ها، خوشی‌های غنی
وین تعصب‌ها و کین و دشمنی
بگذرد درد گدایان زاحنیاج
عهد را زین گونه برگردد مزاج
این چنین هر شادی و غم بگذرد
جمله بگذشتند، این هم بگذرد...

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا