حاجی‌فیروز
1402/12/28


- ارباب خودم! سلام‌نلیکم ... ارباب خودم! سر تو بالا کن ... ارباب خودم! نظری به ما کن ... ارباب خودم! بزبز قندی ... ارباب خودم! چرا نمی‌خندی؟
این‌همه بی‌توجهی مردم برایش عجیب بود. از سر صبح تا حالا که عصر بلند بود و چیزی نمانده بود به تحویل سال نو، همه بی‌تفاوت از کنارش گذشته بودند، یا سرشان گرم خرید بود یا توی عالم خودشان بودند.
- دیگه نمی‌تونی نگاه کسی رو به طرف خودت بکشی. دیگه نمی‌تونی کسی رو بخندونی.
- چرا نتونم؟ خوبم می‌تونم. هر وقت اراده کنم می‌تونم دلا رو شاد کنم، می‌تونم لبا را با خنده وا کنم.
- پس چرا اراده نمی‌کنی؟ اگه راست می‌گی اراده کن.
نه لباس سرتاپا قرمزش با آن گلهای آبی و زرد و سبز، نه آن شلوار گشاد پف کرده‌اش با آن کمر تنگ و چسبان و آن کمربند طلایی پهن، نه دایره زنگی‌اش با آن زنگوله‌های رنگ‌وارنگ، نه صورت سیاه و نوک دماغ گلیش، و نه رقص و آوازش هم‌راه با ورجه‌وورجه کردن و شلنگ تخته انداختن، هیچ‌کدام نتوانسته بود کسی را بخنداند. مردم از کنارش رد می‌شدند و بدون این‌که اعتنایی به او بکنند، می‌رفتند پی کارشان. انگار او را نمی‌دیدند. انگار صدای ساز و آوازش را نمی‌شنیدند.
- اینا اون‌قدر گرفتاری دارند که وقت توجه کردن به امثال تو رو ندارند.
- ولی من قدرتشو دارم توجه اونا رو جلب خودم کنم.
- اگه قدرتشو داری قدرتتو نشون بده. ثابت کن خالی‌بند نیستی. نشون بده حرف مفت نمی‌زنی.
- ارباب خودم! سر تو بالا کن... ارباب خودم! غمتو رها کن... ارباب خودم! بزبز قندی... عید نوروزه چرا نمی‌خندی؟
روز آخر سال لباس مخصوصش را که از یک کهنه‌فروش دوره‌گرد خریده بود، می‌پوشید. صورتش را با خاکه زغال سیاه می‌کرد. نوک دماغش را با غازه قرمز می‌کرد. از کلهﻯ سحر راه می‌افتاد توی شهر. محله به محله و کوچه به کوچه می‌گشت و می‌خواند و دایره زنگی می‌زد و می‌رقصید تا دم غروب. بعد راهی را که رفته بود خسته و بی‌رمق برمی‌گشت به خرابهﻯ تنگ و تاریکی که سرپناهش بود.
برای شاد کردن دل مردم حاجی‌فیروز می‌شد نه برای کاسبی کردن. البته اگر پولی دستش می‌دادند با کلی تشکر می‌گرفت و دست کسی را رد نمی‌کرد، ولی هدفش از این کار پول درآوردن نبود. این کار را می‌کرد چون تنها دل‌خوشی‌اش در زندگی همین یک کار بود، چون به این بهانه می‌توانست به دیگران نزدیک شود و از تنهایی بیرون بیاید، چون دوست داشت این آخرین روز سال را خوش باشد و دیگران را هم خوش‌حال کند.
- اما تو دیگه نمی‌تونی کسی رو خوش‌ءحال کنی، حتا دیگه این دلقک‌بازی‌ها خودتم خوشحال نمی‌کنه. نگاه کن چه خسته شده‌ای. صدات داره می‌لرزه. انگار از ته چاه درمی‌یاد. دیگه کسی صداتو نمی‌شنوه.
- نخیر. هیچم این‌طور نیست. صدامو می‌شنون. من هنوز خیلی قوی‌ام. صدامم صاف صافه.
- پس چرا می‌لرزه؟ پس چرا بی‌جونه؟
- نه. بی‌جون نیست. لرزه‌ای هم توش نیست. ایناهاش. گوش کن ببین چه صافه... ارباب خودم غمتو رها کن.... درد و رنجتو دود هوا کن... ارباب خودم بزبزقندی... نوروز اومده، چرا نمی‌خندی؟
فقط چندتایی از بچه‌ها دنبالش افتاده بودند، آن‌هم برای مردم‌آزاری و کرم ریختن نه برای همراهی. کوچکترها ادایش را درمی‌آوردند و مسخره‌اش می‌کردند، یا به طرفش سنگ و آشغال پرت می‌کردند. بزرگترها انگولکش می‌کردند، هلش می‌دادند، به پهلو و پشتش سقلمه می‌زدند، نیشگونش می‌گرفتند، کمرش را می‌گرفتند او را به زور دنبال خودشان می‌کشیدند، کلاهش را از سرش برمی‌داشتند، دست به دست پرتاب می‌کردند. او هم دلش خوش بود که باعث خوشحالی بچه‌ها شده است.
- بی‌چاره! اینا از خوشحالیشون نیست که دنبال تو افتاده‌ند. اینا کرم مردم‌آزاری و ضعیف‌چزونی دارند. اینا تو رو هالو گیر آورده‌ند، دارند به ریشت می‌خندند.
- بگذار بخندند. اگه این‌جوری دلشون خوش می‌شه بگذار بشه.
- پس یه دفعه بگو ملعبه‌مضحکه‌‌ی این ناکسونی. اون یه ذره آبرو و عزتتو هم تف کن بهش، بریز دور. بگذار هر ناکسی هر بلایی دلش خواست سرت بیاره.
- من ملعبه‌مضحکه‌ﻯ کسی نیستم. اینام ناکسون نیستند. اینا کسند، آدمیزادند. منم خوش دارم شادشون کنم، این روز آخر سالی غماشونو ازشون بگیرم به جاش شادی بهشون عیدی بدم.
- این جوری؟
- پس چه جوری؟
- با خفت و خواری؟
- کدوم خواری؟ کدوم خفت؟ خوش‌حال کردن دیگرون خفت و خواری‌یه؟
- حالا که نیست پس بکش، بدبخت! که هرچی می‌کشی حقته.

آن‌وقت‌ها که بچه بود، وقتی روزهای آخر سال حاجی‌فیروز می‌آمد ولایتشان، چه ذوقی می‌کرد. انگار دنیا را به او داده بودند. از ته دل غش‌غش می‌خندید و کیف عالم را می‌کرد. هر کاری دستش بود ول می‌کرد، مثل جادوشده‌ها بی‌اختیار راه می‌افتاد دنبال حاجی‌فیروز، با او هم‌صدا می‌شد:
- حاجی‌فیروزه؟ بعله... مال نوروزه؟ بعله... سالی یک روزه؟ بعله... ارباب خودم! سلام‌نلیکم... ارباب خودم! سرتو بالاکن... ارباب خودم! نظری به ما کن... ارباب خودم! بزبزقندی... نوروز اومده، چرا نمی‌خندی؟
همیشه آرزویش این بود که وقتی بزرگ شد روزهای آخر سال حاجی‌فیروز شود، راه بیفتد توی کوی و برزن، بخواند و بزند و برقصد و کوچک و بزرگ را خوش‌حال کند. اما توی ولایت این کار مقدور نبود. خواهرزادهﻯ کدخدا بود و خانواده‌اش اجازهﻯ این جلف‌بازی‌ها را به او نمی‌داد. بعدها که مجبور شد تک و تنها آوارهﻯ شهرهای غریبه شود، موقعیت برای برآوردن آرزوی دوران بچگی‌اش مساعد شد. حالا دیگر در این شهرهای بی‌دروپیکر چنان ناشناس بود که هیچ‌کس او را نمی‌شناخت، به همین دلیل به راحتی و بدون خجالت یا ترس از شناخته شدن می‌توانست برود توی قالب حاجی‌فیروز و آرزوی چندین و چند ساله‌اش را برآورده کند. آن‌جا، پشت چهرهﻯ سیاه و ظاهر مضحک حاجی‌فیروز، فرصتی مناسب بود تا در آخرین روز هر سال دیگران را خوش‌حال کند و آنها را دعوت به شادی و خنده کند.
- ارباب خودم! غمتو رها کن... درد و رنجتو دود هوا کن... ارباب خودم! بزبزقندی... نوروز اومده، چرا نمی‌خندی؟
- به خودت دروغ نگو. نگو که می‌خوای دل مردمو شاد کنی. بگو می‌خوای عقده‌های دوره‌ی بچگیتو واکنی. می‌خوای جلب توجه کنی. می‌خوای خودنمایی کنی. آخه تو که خودت یه ذره شادی و خوشی توی زندگیت نیست، چطوری از مردم می‌خوای که شاد باشند و بخندند؟ تو که تمام زندگیت پر از درد و غمه، چطوری از مردم می‌خوای درد و رنجشونو دود هوا کنند؟
- هیچ‌کدوم از این حرفا نیست. می‌دونی چی‌یه؟ خوش دارم این روز آخر سالی، حتا اگه الکی و دروغکی هم شده، هم خودم خوشحالی کنم، هم دیگرونو خوش‌حال کنم.
وقتی این لباسها را توی بساط یک کهنه‌فروش دوره‌گرد دید، کلی ذوق کرد و بی‌اختیار به طرفشان کشیده شد. لباس را از روی زمین برداشت و به تنش امتحان کرد. چه لباس قشنگ خوش‌رنگی! رفت طرف فروشنده و شروع کرد به چانه زدن سر قیمت لباس.
از روز آخر همان سال لباس‌ها را پوشید. ادا اطوار و شعرهای مخصوص حاجی‌فیروزها را هم که از بچگی بلد بود، به همین‌خاطر خیلی زود شد یک حاجی‌فیروز تمام عیار. حاجی‌فیروزی که با خواندن و دایره زدن و رقصیدن دل مردم را شاد می‌کرد.
- ولی هدف اصلی تو این نیست. هدف اصلیت از تنهایی دراومدنه. تموم این دلقک‌بازی‌ها هم بهانه‌ای‌یه برای رسیدن به این هدف. تنهایی یه سال تموم بهت زور می‌آره، این روز آخر سالی می‌خوای یه جوری خودتو از شرش خلاص کنی، این لباس مسخره رو می‌پوشی، می‌ری میون مردم تا از تنهایی دربیای.
- خوب، گیرم که این‌طور باشه، چه عیبی داره؟
- پس نگو که می‌خوای دل مردمو شاد کنی.
- خوب، هم اینه هم اون. ایرادی داره؟
- ایرادش اینه که آب توی هاون کوبیدنه. کسی بهت اعتنایی نمی‌کنه. اونی هم که می‌آد طرفت واسه مسخره کردن و چزوندنته.  اگرم می‌خنده، خنده‌ش ریشخنده، می‌خنده تا دستت بندازه، نه از ته دل و از روی شادی.
- همین که میونشون باشم و لبای خندونشونو ببینم واسم کافی‌یه.
- خب مث بچهﻯ آدم برو بینشون، باهاشون بگو، بخند.
- مگه حاجی‌فیروز بچهﻯ آدم نیست؟
- چرا، هست. ولی از تنهایی دراومدن راهای بهتری هم داره.
- واسه من این بهترین راهه... ارباب خودم! سرتو بالا کن... ارباب خودم! غمتو رها کن... درد و رنجتو دود هوا کن... ارباب خودم! بزبز قندی... عید نوروزه، چرا نمی‌خندی؟

بقیه روزهای سال را به کارگری می‌گذراند. کارگر فصلی بود. عملگی می‌کرد. پادویی می‌کرد. حمالی و طوافی می‌کرد. زمستان‌ها برف‌پاروکن یا لبوفروش می‌شد. تابستان‌ها آب حوض می‌کشید. ماه آخر سال را به فرش تکاندن و قالی شستن می‌گذراند. شیشه تمیز می‌کرد. باغبانی می‌کرد. مو هرس می‌کرد. نهال غرس می‌کرد. هر کاری از دستش برمی‌آمد، می‌کرد. از هیچ کاری روی‌گردان نبود. هر کاری را هم به عهده می‌گرفت تمیز و مرتب و تمام و کمال انجام می‌داد. درست مثل حاجی‌فیروزی‌اش که تمام و کمال بود.

حالا دیگر خیابان‌ها و کوچه‌ها حسابی خلوت شده بودند و دیگر پرنده توی کوچه‌ها پر نمی‌زد. با خودش فکر کرد حتمن دم سال تحویل شده و همه رفته‌اند توی خانه‌ها، نشسته‌اند دور سفره‌های هفت‌سین، بی‌صبرانه منتظر تحویل سال نو اند. تمام درها به رویش بسته شده بود. دلش بدجوری گرفت. غم مثل گردابی تاریک داشت او را می‌کشید توی خودش. انگار تمام رمق تنش را کشیده باشند، احساس بی‌حالی کرد. دیگر نا نداشت جلوتر برود، ولی باید می‌رفت. حالا دیگر خسته و بی‌رمق می‌خواند:
- ارباب خودم! بزبزقندی... نوروز اومده، چرا نمی‌خندی؟
انگار خنده و شادی از دلش پر کشیده و رفته بود. هر کاری می‌کرد زورکی شاد باشد، نمی‌شد.
- برگرد، بی‌چاره! الان از پا در می‌آی ها، این‌جا بیفتی، کی می‌خواد تو رو برسونه به اون خراب شده؟ برگرد.
- نه. نمی‌شه. باید تا تحویل سال نو جلو برم.
- سال نو تحویل شده، برگرد.
- ولی من هنوز صدای در رفتن توپ سال نو رو نشنیدم.
- تو گوشات سنگین شده. دیگه پیر شدی. کر شدی.
- نه من گوشام تیز تیزه. تیزتر از هر گوش جوونی. هنوز خیلی مونده تا پیر بشم. فقط حرفای تست که تو گوشم فرو نمی‌ره. اصلن هم دیگه به حرفات گوش نمی‌کنم. الان با صدای بلند آواز می‌خونم. اون‌قدر بلند که دیگه صدای نحس تو نکبتی رو نشنوم... ارباب خودم! سلام‌نلیکم... ارباب خودم! سرتو بالا کن... ارباب خودم! غمتو رها کن.... درد و رنجتو دود هوا کن... رنج و غصه رو از خود جدا کن... ارباب خودم! بزبز قندی... نوروز اومده، چرا نمی‌خندی؟
اما چرا امسال این‌قدر زود خسته شده بود؟ چرا این‌قدر زود از نفس افتاده بود؟ شاید به آخر خط رسیده بود. حس می‌کرد دیگر نای پیش رفتن ندارد. اما، نه. هنوز باید می‌رفت. هنوز باید راهش را ادامه می‌داد. باید به همه و قبل از همه به خودش ثابت می‌کرد که هنوز پیر نشده، و هنوز به آخر خط نرسیده.
خواست بلندتر بخواند. حس کرد صدایش به سختی بیرون می‌آید. حس کرد صدایش را دارد از دست می‌دهد. حس کرد صدایش به گوش هیچ‌کس دیگر جز خودش نمی‌رسد. چرا این‌قدر سردش بود؟ چرا این‌طور رعشه گرفته بود؟ چرا چشم‌هایش سیاهی می‌رفت؟ چرا دست و پایش کرخت و بی‌حس شده بود؟ انگار داشت فرو می‌ریخت. حس کرد باید کاری بکند. چه کاری؟ نمی‌دانست.
- تو دیگه هیچ کاری ازت برنمی‌آد، هیچ کاری غیر از مردن.
- چرا بر نمی‌آد؟ خوبم بر می‌آد.
- اگه برمی‌آد یه کاری بکن.
- می‌کنم. به تو و به همه ثابت می‌کنم هنوز نمرده‌ام، هنوز زندهﻯ زنده‌ام.
- ثابت کن ببینیم.
دهانش گس گس بود. تلختر از زهرمار. نه صبحانه خورده بود، نه ناهار. فکر کرد اگر کاری نکند از پا در می‌آید. باید کاری می‌کرد، یک کار کارستان. باید می‌رفت یک جایی که صدایش را همه بشنوند. بالای یک بلندی. جایی که بتواند صدایش را بیندازد توی گلوش، ول بدهد توی آسمان‌ها. جایی که بتواند با تمام نیرو آواز بخواند. سرش را بلند کرد. به میدانگاهی کوچکی رسیده بود که وسطش باغچه گرد و نقلی قشنگی بود پر از سبزه. چنار تنومندی هم وسط باغچه‌اش سر به آسمان کشیده بود. یکدفعه تصمیم گرفت از درخت برود بالا، برود نوک درخت، از آن بالا به مردم مژدهﻯ آمدن نوروز بدهد. از آن‌جا مردم را دعوت کند به شادی کردن و خندیدن. به همه ثابت کند هنوز می‌تواند خوش باشد و دیگران را هم دل‌خوش کند. دلش می‌خواست از آن بالا با مردم حرف بزند، از آنها بخواهد درهای خانه‌ها را وا کنند، بیایند بیرون، با او بشکن بزنند، برقصند، بزنند، بخوانند، شادی کنند. نگاه دیگری به چنار بلندقامت انداخت. یعنی می‌توانست خودش را از آن بکشد بالا؟ یعنی هنوز این قدرت را داشت؟ بچه که بود، توی ولایت، مثل گربه از بلندترین درختها خودش را می‌کشید بالا. اما حالا چی؟ سالها بود که از هیچ درختی بالا نرفته بود. حالا با این سن و سالی که ازش گذشته بود، با این پاهایی که می‌لرزید و حس نداشت، با این دستهایی که رعشه گرفته بود، و با این چشمهایی که سیاهی می‌رفت، می‌توانست از درخت به این بلندی برود بالا؟ تصمیم گرفت دل به دریا بزند و امتحان کند. با عجله دایره زنگی‌اش را بست به کمربندش، آستین‌هایش را زد بالا و خودش را از درخت کشید بالا. باید هر جوری بود صدایش را به گوش اهل محل می‌رساند. باید آنها را از خانه‌های در بسته می‌کشید بیرون. باید به شادی و خنده دعوتشان می‌کرد. باید یک جشن دسته‌جمعی حسابی راه می‌انداخت. خودش را با این فکروخیال‌ها از درخت کشید بالا، و بالا رفت و بالاتر.
- نرو بالا، بدبخت! از اون بالا با مخ می‌افتی زمین، مخت می‌ریزه تو دهنت.
- نه. نمی‌افتم.
- حس به تنت نیست. نمی‌تونی بری بالا. کله معلق می‌شی.
- نمی‌شم. نترس.
- آخه که چی؟ چی رو می‌خوای ثابت کنی؟ که هنوز زنده‌ای؟ که هنوز جوونی؟ که هنوز قدرت داری؟
- نه. هیچ چی رو نمی‌خوام ثابت کنم. فقط می‌خوام با مردم حرف بزنم.
- کسی به حرفت گوش نمی‌ده. اصلن صدات به اونا نمی‌رسه. اگرم برسه اثری نداره. از کلهﻯ سحر داری باهاشون حرف می‌زنی، کسی به حرفت گوش کرد؟ این‌قدر ازشون خواستی بخندند، کسی خندید؟ اونا دم سال تحویل اون‌قدر گرفتارند که وقت گوش دادن به حرفای تو رو ندارند.
- چرا، دارند. اگه صدامو بشنوند می‌آن بیرون.
و رفت بالاتر. شاخه‌های نوک تیز چنار پوست چروکیده‌اش را می‌خراشیدند. ولی او اعتنایی نمی‌کرد و بدون توجه به خطری که جانش را تهدید می‌کرد بالا می‌رفت و بالاتر.
- نوروزم نوروزای قدیم. عیدم عیدای قدیم. عیدای قدیم چه لطف و صفایی داشت! چه‌قدر خنده‌ها از ته دل بودند! چه‌قدر شادی‌ها راست‌راستی بودند. چه‌قدر خوشی‌ها باحقیقت بودند. همه از ته دل عیدو به هم تبریک می‌گفتند. همه از ته دل می‌خندیدند و برای هم خیر و خوشی و سلامتی آرزو می‌کردند. اما الان انگار همه چی باسمه‌ای و عاریه‌ای شده، دروغی و ظاهری و پر از تظاهر. انگار دیگه دوره عوض شده. حالا دیگر عمر حاجی‌فیروز هم مثل عمر خیلی چیزای خوب قدیمی به آخر رسیده، مثل عمر صفا و صمیمیت، مثل عمر مهربانی و همدلی.
آهی کشید و به خودش گفت:
- یاد اون قدیم‌ندیما به خیر! قدرشونو ندونستیم، رفتند و دیگه هیچ وقت هم برنمی‌گردند. همون‌طور که عمر ما تموم شد و رفت و دیگه هیچ وقت برنمی‌گرده.
حالا دیگر روی بالاترین شاخه بود. درحالی‌که یک دستش را تکیه داده بود به تنهﻯ درخت، به زحمت سعی کرد که روی پا بلند شود و تمام قد بایستد. با دست آزادش دایره زنگی را از کمربندش باز کرد و شروع کرد به زدن. دلش می‌خواست با صدای بلند و با تمام وجودش فریاد بکشد و برای مردم حرف بزند. دلش می‌خواست داد بکشد و از مردم بخواهد به حرفهایش گوش بدهند. دلش می‌خواست ازشان بخواهد از خانه‌ها بیایند بیرون، همگی دور درخت چنار وسط میدان حلقه بزنند، بعد دسته‌جمعی با صدای دایره زنگی و هم‌راه آواز او بخوانند و بچرخند و برقصند و شادی کنند. خواست با فریاد چیزی بگوید، اما نتوانست جمله‌ای مناسب پیدا کند. جز چند خط شعر مخصوص حاجی‌فیروزها چیز دیگری به خاطرش نمی‌آمد. خیلی وقت بود که راه و رسم حرف زدن با مردم را فراموش کرده بود. برای همین درحالی‌که دایره می‌زد با تمام وجودش شروع کرد به فریاد کشیدن:
- آهای مردم!... با شمام... آهای پیرا، جوونا، دخترا، پسرا، مردا، زنا، کوچیکا، بزرگا، داراها، ندارا، بی‌کسا، باکسا! با شمام.
بعد با فریاد شروع کرد به خواندن:
- نوروز اومده، چرا نمی‌خندین؟ نوروز اومده، چرا نمی‌خونین؟ نوروز اومده، چرا نمی‌رقصین؟
یک لحظه چشمش افتاد به پایین درخت. دید اهل محل همگی جمع شده‌اند دور میدان. زن و مرد و کوچک و بزرگ و پیر و جوان، با لباس‌های رنگارنگ و چهره‌های خندان، دست داده‌اند دست هم، دارند دور درخت چنار می‌چرخند و هم‌صدا با او می‌خوانند:
- نوروز اومده، چرا نمی‌خندین؟ نوروز اومده، چرا نمی‌خونین؟ نوروز اومده، چرا نمی‌رقصین؟
 با ناباوری چشمهایش را  بست و تکانی به سرش داد. بعد دوباره آنها را باز کرد. کسی در میدان نبود. حس کرد میدانگاه دارد دور سرش می‌چرخد. به آسمان نگاه کرد. آسمان هم داشت دور سرش می‌چرخید. تمام دنیا داشت دور سرش می‌چرخید. چشم‌هایش بیشتر سیاهی رفت. دستهایش شل‌تر شدند. پاهایش بیشتر لرزیدند. انگار دیگر قدرت تحمل وزنش را نداشتند. تکیه‌اش را بیشتر به درخت داد. چشم‌هایش را بست و با صدایی که دم‌به‌دم بی‌رمق‌تر می‌شد، سعی کرد به خواندن ادامه بدهد:
- نوروز اومده، چرا نمی‌خندین؟... نوروز اومده، چرا نمی‌خندین؟ نوروز اومده، چرا نمی‌خندین؟
صدایش هر آن ضعیف‌تر و ضعیف‌تر می‌شد. بعد ناگهان صدای گرومپی آمد...
سال تحویل شده بود.

نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا