کافیا
1404/2/1
 

چندسال پیش، وقتی دانشجوی سال دوم دانشکده بودم، یک روز عصر، هوس کردم برای خریدن یک قهوه‌جوش کوچک که در آن قهوه‌‌ی اسپرسو درست کنم و یک بسته قهوه‌ی دل‌چسب، بروم به خیابان نادری- بین چهارراه فردوسی و چهارراه سعدی. آن‌جا "فروشگاه قهوه‌ی نادری" خیلی معروف بود و هم قهوه‌جوش‌های مناسبی داشت، هم قهوه‌های اسپرسوی خیلی خوبی.
وقتی وارد فروشگاه شدم، نگاهی به قفسه‌های شیشه‌ای چسبیده به دیوارهای فروشگاه کردم. همه جا انواع بسته‌های رنگ‌وارنگ برندهای گوناگون قهوه و کاکائو و قهوه‌جوش‌های جورواجور و  شیشه‌های دربسته‌ای که توی‌شان انواع قهوه‌های آسیا‌شده یا آسیا‌نشده ریخته شده بود، دیده می‌شد. پشت پیش‌خوان فروشگاه، دختری خوش‌برو‌رو و خوش‌چشم‌وابرو با ابروهای قهوه‌ای و چشم‌های درشت و کشیده‌ی براق که نی‌نی‌هایش به رنگ قهوه‌ای روشن بودند و موهای بلند و تابدار قهوه‌ای تیره که چتر زلف آلاگارسنش پیشانی‌اش را پوشانده بود،  نشسته و میزی جلویش بود که رویش یک قهوه‌جوش کوچک چینی سفید با گل‌های قهوه‌ای و یک بشقاب شیرینی کره‌ای و یک زیرفنجانی چینی قهوه‌ای بود، فنجان بزرگ قهوه‌ای‌رنگی هم یک دستش بود و داشت ازش کم کم می‌خورد. در دست دیگرش هم یک شیرینی کره‌ای بود که بین هر چند جرعه‌ای که از فنجانش می‌خورد، گازی هم به آن می‌زد و تکه‌ای ازش می‌خورد. با کمی فاصله از دختر، مردی مسن که شصت و چند ساله به نظر می‌رسید، نشسته بود و داشت با دختر صحبت می‌کرد. من که وارد مغازه شدم، مرد داشت به دختر که به نظر می‌رسید دخترش باشد، با لحنی سرزنش‌آمیز و عتاب‌آلود می‌گفت که این‌قدر آن "وامانده" را "کوفت" نکند، قهوه‌ی زیاد سمّ مهلک است، دشمن سلامتی‌ست، به همه جای بدن صدمه می‌زند و گرفتار هزار تا درد و مرضش می‌کند، پس این‌قدر این "زهرمار لعنتی" را "کوفت" نکند... دختر هم در سکوت کامل و خیلی خون‌سرد، بدون این‌که اعتنایی به حرف‌های مرد بکند یا جوابی بهش بدهد، جرعه جرعه از فنجانش می‌خورد و بین هر چند جرعه گازی هم به شیرینی کره‌ای‌اش می‌زد. هیچ‌کدام هم به من که این طرف پیشخوان ایستاده و تماشاگر صحنه و شنونده‌ی حر‌ف‌های مرد به دختر بودم، توجهی نداشتند. بعد از این‌که دختر آخرین تکه‌ی شیرینی کره‌ای‌اش را خورد و روی آن ته‌مانده‌ی فنجانش را سرکشید و فنجان را گذاشت توی زیرفنجانی، از سر جایش بلند شد و آمد به طرفم. بیست و چهار- پنج ساله بود با قدی متوسط و اندامی متناسب و خوش‌فرم. بلوزی ژرژت با رنگ قهوه‌ای روشن تنش بود و شلواری جین به رنگ قهوه‌ای سیر پایش بود. روبه‌رویم که رسید، رو کرد به من و گفت: "عصر به خیر. فرمایش؟"
گفتم:  "سلام و عصر به خیر. قهوه‌جوش می‌خواستم."
"واسه چه جور قهوه‌ای؟ تُرک یا اسپرسو؟"
"اسپرسو."
"چند نفره؟"
"دو نفره."
رفت به اتاق ته فروشگاه و چند تا قهوه‌جوش آورد، چیدشان روی پیش‌خوان و گفت: "این مدل‌ها را نگاه کنین، ببینین کدومشو می‌پسندین."
بعدش باز قهوه‌جوش را برداشت و بقیه‌ی قهوه‌اش را تا آخرش ریخت توو فنجانش.
مرد باز شروع کرد به غرولند کردن به دختر و شماتت کردنش که چرا باز می‌خواهد قهوه بخورد. من سرگرم بررسی قهوه‌جوش‌ها شدم.
مرد رو به من کرد و گفت : "آقاجون! شما که فهمیده‌این، به این دختر زبون نفهم من حالی کنین که هی پشت سر هم قهوه کوفت کردن، واسه سلامتیش ضرر داره."
گفتم: "واللا چه عرض کنم، من اطلاع زیادی ندارم، فقط اینو می‌دونم که قهوه زیادش خیلی خوب نیست."
مرد رو کرد به دختر و گفت: "بفرما. عرض نکردم؟"
دختر خندید و گفت: "من که زیاد نمی‌خوردم."
مرد گفت: "زیاد نمی‌خوری؟ اَی که هی. روو رو برم. روو که نیست، سنگ پای قزوینه. می‌شه به آقا بفرمایی که سرکار علیه روزی چند کاپ قهوه کوفت می‌کنی؟"
دختر گفت: "حتمن... فقط روزی هشت کاپ. دو تا صبح با صبحونه، دو تا پیش از ناهار با یکی دو تا شیرینی کره‌ای، دو تا عصر با یه پیراشکی خسروی، دو تام شب، بعد از شام."
خندیدم و گفتم: "رحمت به چیز کم. یعنی به نظر شما روزی هشت فنجون قهوه زیاد نیست؟"
گفت: "نه که زیاد نیست. بالزاک روزی پنجاه تا فنجون قهوه می‌خورد."
مرد گفت: " اینم بگو که چند سال عمر کرد."
دختر گفت: "پنجاه و یک سال."
مرد گفت: "بفرما. اون‌قدر قهوه کوفت کرد تا جوون‌مرگ شد."
دختر گفت: "عوضش بیش‌تر از صد تا داستان و نوول نوشت."
مرد با عصبانیت گفت: "حرف زدن با تو آب توو هاون کوبیدنه. هیچ فایده نداره. پس بهتره لال شم."
بعد با غیظ دست دراز کرد و مجله‌ای را از روی پیشخوان برداشت و سرگرم ورق زدنش شد.
یکی از قهوه‌جوش‌ها را که بدنه‌ی نقره‌ای‌رنگی داشت و شیک بود، پسندیدم. قیمتش را از دخترخانم پرسیدم. بعد از کمی تعارف تکه پاره کردن، قیمتش را گفت. مناسب بود و با بودجه‌ای که برایش گذاشته بودم، هم‌خوانی داشت. برش داشتم. بعد از دخترخانم پرسیدم که قهوه‌ی اسپرسوی خوب چی دارد. پرسید: "باز می‌خواین یا بسته؟"
"بسته‌."
"لاوازا را پیشنهاد می‌کنم، البته برندهای دیگه‌م داریم، مثلن استارباکس و فولگرز و کیورینگ، ولی لاوازا هم از همه لایت‌تره، هم خوش‌مزه‌تره."
"یاکوبز ندارید؟"
"یاکوبز نه، جاکُبز."
"مگه آلمانی نیست؟"
"چرا. آلمانی‌یه."
"مگه آلمانی‌ها "جی" را "ی" تلفظ نمی‌کنند؟"
"نمی‌دونم، ولی ما بهش می‌گیم جاکُبز."
"حالا، دارین؟"
"البته که داریم، ولی جاکُبز هم خیلی استرانگه هم خیلی دارک، دو تا کاپش آدمو حسابی ناک-اُت می‌کنه. واسه همین پیشنهادش نمی‌کنم....تازه‌کارین؟"
متوجه منظورش نشدم و با نگاهی پرسان نگاهش کردم. فهمید که نفهمیدم. گفت: "ینی توو کار کافی‌میکینگ صفرکیلومترین ؟"
"آهان... آره."
"نسپرسو و مک‌کافه  هم خوبند ولی، برای شروع، پیشنهاد اولم همون لاوازاست."
"مال کجا‌ست؟"
"مال ایتالیاست... محشره. من خودم همیشه لاوازا می‌خورم"
پیشنهادش را پذیرفتم و گفتم یک بسته قهوه‌ی لاوازا برایم بیاورد. رفت به اتاق ته فروشگاه که بیاورد. من هم که ازش خیلی خوشم آمده بود، از فرصت استفاده کردم و شماره‌ی تلفنم را روی کاغذی نوشتم، زیرش هم اسمم را نوشتم. وقتی بسته‌ی قهوه‌ی لاوازا را آورد و گذاشت جلوم، روی پیشخوان، برش داشتم و کاغذ را گذاشتم توو دستش و آهسته گفتم: "دوست دارم باهاتون یه فنجون قهوه بخورم، البته اگر شمام دوست داشته باشین. این شماره‌ تلفنمه. دوست داشتین زنگ بزنین."
کاغذ را گرفت و باز کرد و نگاهی بهش کرد، بعد تاش کرد و گذاشت توو جیب شلوار جینش. من هم بسته‌ی قهوه را برداشتم و نگاهی بهش کردم و تاریخ مصرفش را پیدا کردم و خواندم. تا دو سال دیگر وقت داشت. گفتم: "ممنونم. این قهوه‌جوش و این قهوه‌ی لاوازا را برمی‌دارم.  چه‌قدر تقدیم کنم؟"
گفت: "قابل شما رو نداره."
گفتم: "اختیار دارین. صاحبش قابل داره."
باز کمی تعارف رد و بدل کردیم. سرانجام مبلغی را گفت. من هم دست کردم، از جیب بغل کتم، کیف پولم را درآوردم و از تویش چند تا اسکناس درآوردم و شمردم و معادل مبلغی را که گفته بود، جدا کردم و بهش دادم. اسکناس‌ها را گرفت و شمرد و تشکر کرد. بعد قهوه‌جوش و بسته‌ی قهوه را گذاشت توی یک پاکت کاغذی و داد دستم. ازش تشکر کردم و به او و مرد که هم‌چنان درحال خواندن مجله بود، عصر به خیر گفتم و، کیسه‌ی نایلنی در دست، از فروشگاه آمدم بیرون.

چندروز بعد تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم و گفتم: "الو؟"
دختری گفت: "مهدی؟"
"بله. خودمم. شما؟"
"من همونم که چند روز پیش ازش "کافی" خریدین."
خیلی خوش‌حال شدم و سلام کردم. چند دقیقه‌ای با هم خوش و بش کردیم. دعوتم را قبول کرده بود و زنگ زده بود، قرار بگذاریم. پرسیدم فردا عصر خوب است. پرسید فردا چندشنبه است، گفتم یکشنبه، گفت خوب است. قرار شد ساعت شش عصر بروم دم فروشگاه‌شان، دنبالش، با هم برویم به کافه‌ای و فنجانی قهوه بخوریم.
فردا عصرش، با هیلمن زردم، یک ربع به ساعت شش، جلوی فروشگاه‌شان بودم. نیم ساعتی منتظرش ماندم تا این‌که ساعت شش و ربع از فروشگاه آمد بیرون، برایش دست تکان دادم. مرا دید و آمد به سمت هیلمن زردم و سوارش شد. این بار بلوزی جین به رنگ قهوه‌ای تیره پوشیده بود و شلواری جین به رنگ قهوه‌ای روشن پایش بود. هنوز در را نبسته، شروع کرد به عذرخواهی بابت تأخیرش، و گفت که می‌بایست کارها را ردیف می‌کرده و تحویل "پاپا" می‌داده، بعد از فروشگاه می‌آمده بیرون، برای همین چند دقیقه‌ای دیر شده. گفتم عیبی ندارد و راه افتادم. پرسیدم کجا برویم. گفت: "هرجا شما بفرمایید، شما دعوت کردید شما هم انتخاب کنید."
 پرسیدم با چاتانوگا موافق است. موافق بود. بنابراین راه افتادم به سمت کافه چاتانوگا، توی راه تقریبن تمام مدت او حرف زد و من شنونده بودم. دانستم که اسمش کافیا است. تعجب کردم چون تا آن روز چنین اسمی را نشینده بودم. با توضیحش از تعجب درم آورد و دانستم که اسمش در اصل کتایون است و تا چند سال پیش دوستانش کتی یا کاتیا صدایش می‌کردند، ولی از وقتی که عاشق "کافی" خوردن شد، به شوخی اسمش را گذاشتند کافیا. او هم خیلی این اسم را پسندیده، و از همان زمان اسمش شده بود کافیا.
فهمیدم که توو دانشگاه ملی، رشته تغذیه خوانده و لیسانس تغذیه دارد، نامزد هم دارد و نامزدش پاریس است و با برزیل تجارت "کافی" می‌کند. خودش هم تازگی‌ها در کمپانی "نسکافه" استخدام شده و دو هفته بعد راهی پاریس است تا پس از گذراندن دوره‌ی کارآموزی، به عنوان کارشناس "کافی" شروع به کار کند.
در تراس بزرگ جلوی کافه چاتانوگا، زیر یکی از سایه‌بان‌های رنگ‌وارنگ باحالش، روبه‌روی هم، دو طرف یک میز گرد شیشه‌ای، روی صندلی‌های حصیری سفید، نشستیم. چند دقیقه بعد گارسنی آمد و مؤدبانه خوش‌آمد گفت و یک منو با جلد چرمی قهوه‌ای جلوی کافیا گذاشت، یکی جلوی من، و گفت: "در خدمتم."
و رفت، دو-سه دقیقه بعد دوباره برگشت تا سفارش‌های‌مان را یادداشت کند. کافیا کیک میوه‌ای با یک "دابل کافی اسپرسو" سفارش داد. من هم یک فنجان قهوه‌ی اسپرسو با کیک شکلاتی سفارش دادم. گارسن هم سفارش‌های‌مان را یادداشت کرد و رفت.
چند دقیقه بعد گارسن سینی به دست آمد و سفارش‌های‌مان را چید روی میز و گفت: نوش جان."
بعد از رفتنش، کافیا ماگ پر از "دابل کافی"اش را برداشت و جرعه‌ای کوچک از سرش خورد و فوری گفت: "تیم هُرتُنز کافی... حیف که هم کم‌ملاته، هم خوب جانیفتاده. معلومه باریستاش ناشی بوده."
نمی‌دانستم "باریستا" یعنی چی، برای همین با نگاهی پرسان به کافیا نگاه کردم. کافیا که متوجه پرسش نگاهش شد، گفت: "باریستا یعنی کافی‌مَن، یا کسی که تو کافه کافی درست می‌کنه."
گفتم: "ممنون که به معلوماتم در دانش کافی‌شناسی اضافه کردین."
خندید و گفت: "چه کنیم؟ کار مام شده اضافه کردن معلومات صفرکیلومترها."
فنجانم را برداشتم و جرعه‌ای ازش خوردم. خوش‌طعم بود. گفتم: "خیلی هم بدک نیست."
کافیا گفت: "آره، خیلی هم بدک نیست ولی می‌تونست خیلی بهتر از اینا باشه. تیم هُرتُنز از برندهای خیلی خوش‌نام و معتبره."
و بعد هردو سرگرم خوردن و نوشیدن قهوه با کیک شدیم. در طول مدت نوشیدن قهوه و خوردن کیک باز هم، تقریبن تمام مدت، کافیا صحبت می‌کرد و من گوش می‌کردم.
ماجرای اولین بار "کافی" خوردنش و ماجرای اولین بار عاشق "کافی" شدنش را برایم تعریف کرد.
سه-چهارساله بوده که یک روز عصر که مهمان داشتند و "مامی" برای مهمان‌ها کافی درست کرده بوده، او بند می‌کند که کافی می‌خواهد و آن‌قدر سرتق‌بازی درمی‌آورد که "مامی" ناچار می‌شود برای پیاده کردنش از خر شیطون، یک "کاپ" برایش "کافی" بریزد و بگذارد جلویش. او هم "کافی" را تلخ تلخ و بدون شکر، قاشق قاشق می‌خورد و از همان موقع بوده که "کافی" زیر زبانش مزه می‌کند و می‌شود "کافی‌"خور دائمی، و بعدش هروقت "مامی" "کافی" درست می‌کرده، مجبورش می‌کرده به او هم یک "کاپ" بدهد.
ماجرای عاشق "کافی" شدنش را هم برایم تعریف کرد، چهارده ساله بوده- شبی که فرداش امتحان ریاضی داشته و هیچی هم درس نخوانده بوده، آخر شب به سرش می‌زند "کافی" درست کند و شب تا صبح به کمک هفت-هشت-ده فنجان "کافی" بیدار بماند و ریاضی بخواند. همین کار را هم کرده و فرداش سر جلسه‌ی امتحان متوجه شده که چه‌قدر پرانرژی‌ست و چه ذهن باز و تیز و روشنی دارد. خلاصه امتحانش را عالی می‌دهد و از همان موقع عاشق "کافی" می‌شود و بعدش دیگر نوشیدن آن بخش جدایی‌ناپذیری از زندگی‌اش می‌شود. می‌گفت که "کافی" ذهن را کاملن باز و تیز می‌کند و انرژی فکری را چند برابر می‌کند. معتقد بود که با نوشیدنش قدرت تصمیم‌گیری آدم خیلی زیادتر می‌شود، دیدش نسبت به زندگی خیلی مثبت‌تر می‌شود، ایده‌های درخشانی به ذهنش می‌رسد، مسائل پیچیده را خیلی راحت‌تر می‌تواند حل کند، گره‌های کور را خیلی راحت‌تر می‌تواند باز کند، احساساتش خیلی تندوتیزتر و شور و شوقش برای زندگی کردن و انجام دادن هرکاری خیلی بیش‌تر می‌شود. بعد از "پاپا"ش گفت که مخالف سرسخت "کافی" خوردنش است و مدام سرزنشش می‌کند، و باهاش کل کل می‌کند که چرا این قدر "کافی" می‌خورد، که یک نمونه‌اش را چند روز پیش شاهد بوده‌ام.
من فنجان دستم بود و شانس یارم بود که فنجان درست بالای زیرفنجانی بود و قهوه‌‌اش از نصف کم‌تر بود، یکهو نمی‌دانم چی شد که دستم لرزید و فنجان از دستم افتاد روی زیرفنجانی و یک‌وری شد و مقداری از قهوه‌اش ریخت توی زیرفنجانی، یک کمش هم ریخت روی رومیزی سفید میزمان. فوری فنجان را برداشتم و گذاشتم روی زیرفنجانی. بعد گارسن را صدا کردم تا رومیزی را تمیز کند و فنجانم را ببرد و یک فنجان دیگر برایم قهوه بیاورد. گارسن آمد و رومیزی را با دستمال بزرگی تمیز کرد و زیرفنجانی و فنجانم را برداشت تا ببرد، کافیا هم که "دابل کافی"اش را تمام کرده ولی هنوز نیمی از قاچ کیکش مانده بود، یک "دابل کافی" دیگر سفارش داد. و بعد از این‌که گارسن سفارش‌های جدیدمان را آورد، کافیا سرگرم خوردن "دابل کافی‌" دوم با بقیه‌ی کیک میوه‌اش شد. من هم سرگرم خوردن قهوه‌ی تازه‌ام با بقیه‌ی کیک شکلاتی شدم.
در تمام مدتی که آن‌جا نشسته بودیم، کافیا از خودش و عشقش- "کافی"- و ماجراهایی که با آن داشته، حرف زد و من فقط  درچند جمله‌ی کوتاه، به چند سوآلش که پرسید دانشجوی چه رشته‌ای هستم و چه‌کار می‌کنم و اولین بار کی و کجا "کافی" خوردم و نظیر این‌ها، جواب دادم.
وقتی خوردن قهوه و  کیک‌مان تمام شد، گارسن را صدا کردم و صورت‌حساب خواستم. کافیا تعارف کرد که او حساب کند. قبول نکردم و گفتم مهمان من است، و حساب میزمان را پرداختم. انعامی هم به گارسن دادم و پاشدیم تا از کافه چاتانوگا بیاییم بیرون. کافیا گفت پس نوبتی هم که باشد نوبت اوست که مرا به خوردن "کافی" دعوت و مهمانم کند، و ازم خواست که هفته‌ی آینده، همین روز یک‌شنبه، منتها ساعت ده صبح، به فروشگاه‌شان بروم تا پیش از آمدن "پاپا" به فروشگاه (آن‌طور که می‌گفت پاپا یک‌شنبه‌ها صبح، با دوستانش قرار داشت، می‌رفتند پارک و چند ساعتی با هم شترنج و تخته نرد بازی می‌کردند و زودتر از ساعت دوازده نمی‌آمد فروشگاه)، هم  طرز درست کردن "کافی" را یادم بدهد، هم برایم "کافی" محشری درست کند تا بخورم و بفهمم که "کافی" محشر یعنی چی. از خدا خواسته پذیرفتم و با هم از تراس کافه چاتانوگا آمدیم بیرون. کافیا را بردم و رساندمش دم منزل‌شان، بعد روانه‌ی خانه شدم.

چندروز بعد رفتم جلو دانشگاه تهران و، از یکی از کتابفروشی‌ها، یک جلد کتاب نفیس "تاریخچه‌ی ورود قهوه به ایران و پیدایش نخستین قهوه‌خانه‌ها در ایران"، با قطع رحلی، پیدا کردم و برایش خریدم تا دست خالی پیشش نروم.
صبح روزی که کافیا دعوتم کرده بودم، ده دقیقه به ساعت ده وارد فروشگاه‌شان شدم. کافیا تنها بود و روی صندلی‌اش، پشت پیش‌خوان، نشسته بود و داشت کتاب می‌خواند. با دیدنم پا شد و با لبخندی شیرین به پیشوازم آمد. این بار بلوز حریر سفیدی با گل‌های ریز قهوه‌ای پوشیده و شلوار جینش هم به رنگ قهوه‌ای سوخته بود. بهش سلام کردم. جواب سلامم را داد. بعد با هم خوش و بش کردیم و دست دادیم. کتاب را بهش دادم و گفتم: "یه هدیه‌ی ناقابل، به عنوان یادگاری- تقدیم به شما."
به نظرم آمد که انتظارش را نداشت و جا خورد. بعد کتاب را گرفت و نگاهی به جلدش کرد و گل از گلش شکفت. بعدش هم با شوق و ذوق بازش کرد و ورقش زد و تندتند نگاهی به صفحه‌هاش انداخت. بعد کتاب را بست و گذاشت روی پیش‌خوان و کلی تشکر کرد و گفت چرا شرمنده‌اش کرده و خجالتش داده‌ام، و چه هدیه‌ی باارزشی! و از این‌جور تعارف‌هایی که نشانه‌ی خوشحالی و قدردانی‌اش بود. بعدش گفت: "پس من هم باید یک کتاب به شما هدیه بدهم، به عنوان یادگاری... یه دقه همین‌جا منتظر باشین."
و رفت به سمت اتاق ته فروشگاه و درش را باز کرد و داخل شد. یکی- دو دقیقه بعد، با کتابی در دست، از اتاق خارج شد و آمد به سمتم و کتابی با جلد شومیز قهوه‌ای داد دستم و گفت: "تقدیم به شما."
کتاب به زبان انگلیسی بود- با عنوان "Coffee Cantata". گرفتم و ازش کلی تشکر کردم. بعد با شوق و ذوق زیاد بازش کردم و نگاهی به صفحه‌ی اولش کردم. مجموعه‌ای از چند داستان و نوشته‌ی کوتاه بود، درباره‌ی قهوه، از چند نویسنده‌ی مشهور، به زبان انگلیسی.
کافیا در وصف کتابی که به من هدیه داده بود، گفت که کتاب خیلی جذابی‌ست، با داستان‌ها و نوشته‌های خواندنی کوتاهی درباره‌ی "کافی" و "کافه" و چیزهای دیگر مربوط به آن‌ها، از نویسندگان معروف. جذاب‌ترین داستانش هم داستان کوتاهی‌ست از بالزاک به اسم "نویسنده‌ای که عاشق قهوه بود"- درباره‌ی نویسنده‌ای که هرروز صبح به کافه‌ای می‌رود تا در آن‌جا چند فنجان "کافی" تلخ و قوی بخورد تا ذهنش باز و تیز شود و، در ضمن خوردن "کافی"، چند صفحه از رمانش را هم بنویسد...
 آن‌طور که کافیا می‌گفت غیر از چند داستان کوتاه، کتاب مطالب کوتاه جذاب دیگری هم داشت درباره‌ی "کافی" نوشیدن بتهوون و بالزاک و کی‌یرکگارد و چند آدم سرشناس دیگر.
باز به گفته‌ی کافیا جالب‌ترین مطلب کتاب هم نوشته‌ای‌ست به اسم "کافی کانتاتا" یا "کانتات قهوه" که در حقیقت متن آوازهای یک کانتات (یعنی یک قطعه‌ی موزیک سازی-آوازی) از یوهان سباستین باخ است، به همین اسم، درباره‌ی دختری و پدرش که انگار ماجرای‌شان از روی ماجرای او و پاپاش کپی‌برداری شده، چون دختر هم- مثل او-  عاشق نوشیدن "کافی" است ولی پدرش با این کار دخترش سفت و سخت مخالف است و مدام باهاش جروبحث می‌کند و سرزنش و تهدیدش می‌کند که اگر به خوردن "کافی" ادامه بدهد، در خانه حبسش می کند و نمی‌گذارد برای گردش و تفریح بیرون برود و حتا اجازه نمی‌دهد شوهر کند، و از این‌جور تهدیدها، ولی آخر سر دختر حرفش را پیش می‌برد و مخفیانه به خواستگارانش اعلام می‌کند که تنها با کسی حاضر به ازدواج می‌شود که در عقدنامه‌شان قید کند که او می‌تواند هروقت دلش خواست، هرچند تا فنجان دلش خواست، "کافی" بنوشد...
بعد از این‌که کافیا چند دقیقه‌ای درباره‌ی کتاب "کافی کانتاتا" و داستان‌هایش برایم حرف زد، دوباره کتابی را که برایش هدیه برده بودم، از روی پیش‌خوان برداشت و بازش کرد و نگاهی به صفحه‌هایش انداخت و گفت: "حتمن همین امشب می‌خونمش، با شوق و ذوق فراوون... باز هم مرسی"
بعد کتاب را بست و نگاه دیگری به جلدش انداخت و اسمش را بلند و با آب‌وتابی خنده‌دار به زبان آورد: "تاریخچه‌ی ورود قهوه به ایران و پیدایش نخستین قهوه‌خانه‌های ایران"
بعدش باز کتاب را گذاشت روی پیش‌خوان و رفت، در فروشگاه را بست و قفلش کرد. یک اعلان مقوایی هم که رویش نوشته بود "ٰفروشگاه تعطیل است"، از روی پیشخوان برداشت و برد و به شیشه‌ی در آویزان کرد. کرکره‌ها‌ی شیشه‌ها را هم پایین کشید تا از بیرون توی فروشگاه دیده نشود.
بعد گفت: "این قهوه‌خانه‌ی شما،خاطره‌ی خیلی بامزه‌ای از دوره‌ی بچگی‌ام را یادم آورد... دبستان ما مختلط بود. کلاس‌هامان هم دختر-پسر قاطی بود. دخترها سمت چپ کلاس می‌نشستند، پسرها سمت راست. هیچ یادم نمی‌رود، یک روز، کلاس چهارم که بودم، کاغذی بین بچه‌های کلاس دست به دست می‌گشت و به دست من هم رسید. رویش با خط درشت نوشته شده بود: "ما در قهوه‌خانه چای خوردیم."  "ما" و "در" و "قهوه"اش چسبیده به هم نوشته شده بود و "خانه" و "چای" و "خوردیم" با فاصله از آن‌ها. معلوم نبود کی آن را نوشته ولی خط زمخت و پسرانه بود و کج و کوله هم نوشته شده بود تا رد گم کند و نویسنده‌اش قابل شناسایی نباشد. کاغذ هم از یکی از ردیف‌های آخر سمت راست کلاس، یعنی قسمت پسرها، آمده بود و این جور شیطنت‌ها هم معمولن کار پسرهای تخس کلاس بود. خلاصه کاغذ یواشکی دست به دست می‌گشت و به دست هرکی می‌رسید، طرف می‌خواندش و هرهر می‌خندید و  یواشکی می‌داد به بغل‌دستی‌اش. بعد از این‌که کاغذ مدتی دست به دست گشت و به ردیف‌های جلوی سمت چپ کلاس رسید، خانم معلم‌مان که یادش به خیر خانم خیلی نازنینی بود، متوجه جریان شد و از روی صندلی‌اش پاشد، آمد به سمت بچه‌ها، کاغذ را از دست یکی از دخترهای ردیف جلو گرفت و خواند. بعدش اخم‌هایش رفت توو هم و گفت "این چیز چرند رو کی نوشته؟" کلاس ساکت شد و کسی جواب نداد. بعد از مدتی بازخواست و تهدید و عتاب و خطاب، چون نویسنده‌ی آن "چیز چرند" پیدا نشد، خانم معلم، آقاناظم‌مان را صدا کرد و کاغذ را داد دستش و توی گوشش چیزهای پچ پچ کرد. آقاناظم هم رفت و بعد از چند دقیقه، از دفتر مدیر دبستان شروع کردند به احضار کردن یکی یکی بچه‌ها و سین جیم کردن و تهدید کردن به گذاشتن پرونده زیر بغل و اخراج کردن یا احضار کردن پدرها و مادرها، خلاصه تا ظهر کار احضار بچه‌های کلاس و سین جیم کردن ادامه داشت، آخرش هم معلوم نشد که نوشتن جمله کار کدام بچه‌ی سرتقی بوده، و من هنوز هم که هنوزه دوزاریم نیفتاده که کجای این جمله بد بوده و ایرادش توو چی بوده."
بعد کافیا ازم پرسید: "شما می‌دونین بدی این جمله توو چی بوده؟ یعنی بدیش این بوده که چرا توو قهوه‌خانه چای خورده‌ن، قهوه نخورده‌ن؟ یا چیز دیگه‌ای بوده؟"
خندیدم و گفتم: "لطفن بی‌خیال شین. حالا که سال‌ها از این ماجرا گذشته."
گفت: "ولی هنوز واسه من علامت سوآله... راستی،  یه سوآل دیگه. شما می‌دونین چرا می‌گن قهوه‌خونه در صورتی که توش چای خورده می‌شه؟... راستش من تا حالا توو قهوه‌خونه نرفته‌م و واقعن نمی‌دونم چه جور جایی‌یه- خیلی هم دلم می‌خواد یه بار برم توش- ولی راجع بهش چیزهایی خونده‌م، توی فیلم‌ها و سریال‌ها هم توش را دیده‌م."
گفتم: "شاید واسه این بهش می‌گن قهوه‌خونه که موقعی که زمان صفویه اولین قهوه‌خونه‌ها توو ایران ساخته شد، توش دادن قهوه رایج بود و مردم واسه خوردن قهوه اون‌جا می‌رفتند، ولی بعدها که خوردن چای در ایران رایج شد و چای خیلی ارزان‌تر از قهوه شد، چای جای قهوه را در قهوه‌خونه‌ها گرفت و قهوه‌خونه تبدیل شد به چای‌خونه ولی اسمش همان قهوه‌خونه باقی ماند."
بعد از چند دقیقه صحبت درباره‌ی قهوه‌خانه و این‌که چرا به جای قهوه تویش چای می‌خورند، کافیا نگاهی به ساعت مچی‌اش کرد و گفت:  "ساعت ده و ربع شد، تا سر و کله‌ی "پاپا" پیدا نشده بریم به "کافی‌روم" تا  من هم طرز صحیح "کافی برووینگ"، یعنی قهوه درست کردنو یادتون بدم، هم واستون یه "کافی" عالی درست کنم."
با راهنمایی کافیا به "کافی‌روم" ته فروشگاه رفتیم. اتاقی بود کوچک که چسبیده به دیوار کنار درش یک میز مربع‌شکل بود که رویش رومیزی قشنگی به رنگ قهوه‌ای روشن پهن شده بود و، سه طرفش، سه تا صندلی چرمی به رنگ قهوه‌ای سیر بود. سمت دیگر اتاق میز چوبی سراسری باریکی از جنس فرمیکا به دیوار چسبیده بود. رویش یک اجاق گاز سه شعله و چند دست فنجان و زیرفنجانی چینی و لیوان و  زیرلیوانی چینی رنگ‌وارنگ، و بیشترشان به رنگ‌های قهوه‌ای روشن و سیر و سوخته‌ی ساده یا طرح‌دار، و چند تا قهوه‌جوش اسپرسو و چند تا ظرف قهوه بود. روبه‌روی در ورودی اتاق هم یک دستشویی کوچک بود. به دیوار اتاق هم قفسه‌‌هایی با در شیشه‌ای و طبقه‌های داخلی شیشه‌ای وصل بود و روی طبقه‌های آن‌ها پر بود از بسته‌های قهوه و شیشه‌های قهوه‌ی باز آسیا‌شده و آسیانشده با دانه‌های ریز یا درشت، و انواع قهوه‌جوش‌های جورواجور و رنگ‌وارنگ.
کافیا ازم خواست که روی یکی از صندلی‌ها بنشینم، بعد شروع کرد به یاد دادن عملی طرز صحیح "کافی برووینگ" به من.
دستورالعملش، تا آن‌جا که یادم مانده، این‌طوری بود: اول در مخزن قهوه‌جوش آب می‌ریزیم. مخزن قهوه‌جوش را نبایست پر از آب کرد، بلکه بایست حدود دو سانتی‌متر از بالایش را خالی گذاشت. بعد "کافی" آسیا شده را در صافی مخصوص قهوه‌جوش می‌ریزیم و صافی را، لب به لب، پر از "کافی" می‌کنیم. بعد با فشار دادن یک قاشق مرباخوری روی سطح "کافی"، آن را کاملن فشرده و سطح بیرونی‌اش‌ را کاملن و به طور یکدست صاف می‌کنیم تا هیچ جور پستی و بلندی تویش دیده نشود و هیچ جایش هم خالی نمانده باشد. بعد قسمت بالایی قهوه‌جوش را روی مخزن و صافی می‌گذاریم و آن را خیلی محکم می‌بندیم و قهوه‌جوش را روی شعله‌ی اجاق گاز می‌گذاریم. اول، حدود ده دقیقه می‌بایست شعله تند باشد تا آب داخل قهوه‌جوش حسابی جوش بیاید و به قل قل بیفتد. بعد ده دقیقه شعله را تا درجه‌ی متوسط کم می‌کنیم تا قهوه فرصت پیدا کند که به‌تدریج و خوب از تفاله جدا شود. آخر سر هم ده دقیقه شعله را کم کم می‌کنیم تا قهوه فرصت پیدا کند که خوب دم بکشد و درست و حسابی جا بیفتد و به اصطلاح "بروو-آپ" شود. بعد از نیم‌ساعت "کافی" تقریبن آماده است. شعله را خاموش می‌کنیم و سه-چهار دقیقه منتظر می‌مانیم تا "کافی" از جوش بیفتد و رسوبش ته‌نشین شود. بعد آن را خیلی آهسته و باظرافت توو فنجان‌ها می‌ریزیم، قهوه‌جوش را هم خیلی کج نمی‌کنیم توو فنجان، و تهش را هم به هیچ وجه نمی‌ریزیم تا لرد "کافی" ته قهوه‌جوش بماند و داخل فنجان‌ها نشود.
کافیا می‌گفت که یک قهوه‌جوش متوسط، اگر به روش صحیح و حرفه‌ای "باریستا"ها تویش "کافی" درست شود، بایست چهارتا فنجان پر "کافی" بدهد.
بعد از این‌که تمام چیزهایی را که یادم داده بود، مرحله به مرحله انجام داد و "کافی" آمده شد، برای خودش و من، توی دو تا فنجان خوشگل لب‌طلایی قهوه‌ای-سفید طرح‌دار با طرح‌های هندسی، به همان شیوه‌ی پر از نرمش و ظرافتی که یادم داده بود، "کافی" ریخت. بعد رفت بیرون و یک دقیقه بعد با ظرفی که تویش چند تا پیراشکی بود، برگشت و ظرف را گذاشت روی میز و گفت: "پیراشکی خسروی‌یه. تازه‌ی تازه‌ست. هنوز نیم ساعت نشده که از تنور دراومده." بعدش هم دو تا زیردستی چینی قهوه‌ای‌رنگ آورد، یکی جلو من و یکی برای خودش گذاشت و گفت: "تا از دهن نیفتاده بفرما امتحان کنین، ببینین می‌پسندینش؟"
فنجانم را برداشتم و جرعه‌ی کوچکی از قهوه‌اش خوردم و گفتم: "هوووووووم... عجب چیز محشری شده! دست گلتون درد نکنه."
برق رضایت خاطر توی نی‌نی چشم‌هایش درخشید و گفت: "نوش جان."
راست‌راستی که عجب قهوه‌ی مشتی محشری شده بود، کاملن متفاوت با تمام قهوه‌هایی که تا آن روز خورده بودم  و خیلی خیلی خوش‌عطرتر و خوش‌مزه‌تر و دل‌چسب‌تر و عالی‌تر از تمام‌شان (و حالا هم که سال‌ها از خوردن آن قهوه گذشته، هنوز عطرش در دهانم و طعمش زیر زبانم است و با فکر کردن بهش بدجوری حالی به حالی می‌شوم و دهانم آب می افتد و دلم ازش می‌خواهد.)
همین‌طور که داشتیم قهوه‌های‌مان را با پیراشکی خسروی می‌خوردیم، نمی‌دانم چی شد که یکهو دست کافیا لرزید و فنجان "کافی" از دستش افتاد و سرنگون شد توی زیرفنجانی. خوشبختانه چیز زیادی ته فنجان نمانده بود و خیلی خرابی به بار نیاورد. کافیا، درحالی‌که غش غش می‌خندید، گفت: "این چلفتی امروزم به چلفتی اون روز شما در."
من هم خنده‌ام گرفت و دوتایی کلی خندیدیم. بعدش کافیا پا شد و برای خودش یک فنجان دیگر "کافی" ریخت و دوباره نشست و سرگرم خوردن "کافی"‌اش با نصفه‌ی باقی‌مانده‌ی پیراشکی‌اش شد.
و من نفهمیدم که او عمدن دستش را لرزاند و فنجان را ول کرد تا ته‌مانده‌ی "کافی"اش بریزد توی زیرفنجانی و بعد پاشود و برای خودش فنجانی دیگر "کافی" بریزد، یا آن کار را کرد که با من شوخی کرده باشد و تقلید "چلفتی"‌بازی آن روزم را درآورده باشد، یا واقعن و ناخواسته دستش لرزید و فنجان از دستش افتاد توو زیرفنجانی، یا...
وقتی قهوه‌ام تمام شد، کافیا ازم پرسید که یک فنجان دیگر می‌خوردم. با آن‌که تا آن روز هیچ‌وقت، پشت سر هم، دو فنجان قهوه نخورده بودم ولی از بس قهوه‌اش عالی و مطبوع بود که گفتم: "مرسی... اگه هست، می‌خورم. این قهوه‌ی محشر را نباید از دست داد، چون دیگه بعیده که نصیبم بشه."
خندید و پا شد و برایم بقیه‌ی قهوه‌ی مانده توی قهوه‌جوش را که دقیقن یک فنجان بود، با ظرافتی هنرمندانه، ریخت توی فنجانم، طوری که نگذاشت لردش بریزد توی فنجانم، بعد فنجان را گذاشت جلوم، توی زیرفنجانی‌ام. تشکر کردم و سرگرم نوشیدن فنجان دوم قهوه‌ام شدم...
ساعت نزدیک یازده و نیم بود که پا شدم تا پیش از این‌که "پاپا"ی کافیا برسد، از فروشگاه بیرون آمده باشم و او ما را با هم در حال قهوه خوردن نبیند و اوقاتش تلخ نشود. پیش از بیرون آمدن از فروشگاه، از کافیا، بابت همه‌چیز، از کتاب عالی "کافی کانتاتا" که به من هدیه داده بود تا طرز درست کردن قهوه که یادم داده بود، و دو فنجان قهوه‌ی عالی و پیراشکی خوش‌مزه‌ای که مهمانم کرده و سه ساعت از وقتش را که به من اختصاص داده بود، کلی تشکر کردم. کاتیا هم رفت و از "کافی‌روم" با یک بسته قهوه‌ی "جاکبز" سبز برگشت و دستش را که بسته‌ی قهوه تویش بود، به سمتم دراز کرد و گفت: "این هم تقدیم به شما."
با تعجب پرسیدم: "واسه چی؟"
لبخند دلنشینی زد و گفت: "دفعه‌ی پیش سراغ "جاکبز کافی" را گرفتین، اینو هم به عنوان یه هدیه‌ی کوچیک ازم داشته باشین تا به یاد من درستش کنین و نوش جون کنین."
خیلی از هدیه‌ی عالی دومش خوشحال شدم و باز هم کلی تشکر کردم. بعد با هم دست دادیم و پیش از این‌که وداع کنیم، گفتم: "راستی، گفتین که تا حالا قهوه‌خونه نرفتین. من با کمال میل حاضرم، اگه دوست داشتین، شما رو به یه قهوه‌خونه‌ی خیلی خوب ببرم تا از نزدیک ببینین چه جور جایی‌یه."
برق شادی و سپاس توی نی‌نی‌های قهوه‌ای روشن چشم‌های درشت و کشیده‌ی براقش درخشید و گفت: "راست می‌گین؟"
گفتم: "البته."
گفت: "حیف که توو این چند روزی که به سفرم به پاریس مونده، سرم خیلی شلوغه، فکر نمی‌کنم فرصت کنم، ولی وقتی از پاریس برگشتم حتمن بهتون تلفن می‌کنم تا یه قرار با هم بذاریم، یه روز منو ببرین به یه قهوه‌خونه."
گفتم: "باشه. پس تا اون روز بیصبرانه منتظر می‌مونم و واستون سفر خوبی آرزو می‌کنم. به امید دیدار."
بعدش با هم وداع کردیم و کافیا رفت کرکره‌ی در را بالا برد و قفلش را باز کرد. اعلان مقوایی را از هم از پشت در برداشت و در فروشگاه را باز کرد. بعدش از فروشگاه آمدم بیرون و بعد از آن تا مدت‌ها دیگر کافیا را ندیدم ولی همیشه لبخند شیرینش و چشم‌های درشت کشیده‌ی براق و قشنگش با آن مردمکهای قهوه‌ای روشن و موهای افشان و تابدار بلندش با آن رنگ قهوه‌ای سیر و رفتار جذاب و حرکات دلچسبش جلوی چشمانم بوده و هست، و هیچ‌وقت فراموشش نکرده‌ام و نمی‌کنم.

همان روز، وقتی رسیدم خانه، اولین کاری که کردم این بود که کتاب "کافی کانتاتا" را باز کردم و به کمک دیکشنری انگلیسی به فارسی حییم، قطعه‌ی کوتاه "کافی کانتاتا" را که نوشته‌ی کریستین فریدریش هنریسی (با نام ادبی پیکاندر)- شاعر و لیبرتونویس (یعنی متن‌نویس) خیلی از کانتاتاهای یوهان سباستین باخ- به زبان آلمانی- بوده و متن شعرهایش از زبان آلمانی به انگلیسی ترجمه شده، با شوق و ذوق زیاد خواندم. خلاصه‌ی آن را در این‌جا می‌نویسم:
در کافه‌ی تسیمرمان، در لایپزیگ آلمان، تمام صندلی‌های چهارطرف میزها، توسط قهوه‌خورها، پر شده و همه در حال گفت‌وگو و هیاهو و نوشیدن قهوه‌اند. ناگهان گوینده میان جمعیت می‌ایستد و با صدای تنور می‌خواند: "همه ساکت باشند و گوش کنند تا بفهمند ماجرا از چه قرار است. این‌جا آقای شلندریان را می‌بینیم که در حال سرزنش کردن دختر قهوه‌دوست و قهوه‌نوش‌اش- لیزگن- است. او در حال غرولند کردن با دخترش است. خودتان با گوش‌های خودتان، از زبان خودش، بشنوید که چی غرولند می‌کند."
آقای شلندریان (با صدای باس یا باریتون): بچه‌هامان جز درد سر چیزی برای ما ندارند. هرچی که من، همیشه و هرروز، به دخترم- لیزگن- می‌گویم، از یک گوشش داخل می‌شود و، بی‌اثر، از گوش دیگرش خارج می‌شود. بهش می‌گویم: ای بچه‌ی بد! ای دختر نافرمان! تنها خواستی که من از تو دارم، این است: از شر قهوه خلاص شو.
لیزگن (با صدای سوپرانو): پاپا! این قدر سخت نگیر. اگر من روزی سه فنجان کوچک قهوه ننوشم، تمام روز اوقاتم بدجوری تلخ است، جوری که انگار یک تکه پنیر خشکیده‌ی بزم.
آه، مزه‌ی قهوه چه شیرین است! شیرین‌تر و دوست‌داشتنی‌تر از هزار بوسه، گواراتر از شراب انگور موسکا،
قهوه‌ی عزیز، من بایست مدام قهوه بخورم. و هرکه می‌خواهد مرا به چیزی مهمان کند یا به من هدیه‌ای بدهد، فقط به قهوه مهمانم کند و تنها قهوه هدیه بدهد.
آقای شلندریان: اگر دست از خوردن قهوه برنداری، نه اجازه داری به مجلس عروسی بروی، نه اجازه داری برای گردش بیرون بروی.
لیزگن: باشد، پس فقط بگذار قهوه بنوشم.
آقای شلندریان: باشد. حالا من، تو دختر آپارتی را، از همه چیز محروم می‌کنم. تو دیگر اجازه نداری لباس‌های مد جدید داشته باش.
لیزگن: من بدون آن‌ها هم می‌توانم سر کنم.
آقای شلندریان: تو نباید روبه‌روی پنجره بایستی، اجازه هم نداری کسی را ببینی و باهاش بیرون بروی.
لیزگن: هیچ مهم نیست. فقط اجازه بده قهوه بنوشم.
آقای شلندریان: و دیگر از من روبان طلایی یا نقره‌ای هدیه نمی‌گیری تا دور کلاه بنددارت بگذاری.
لیزگن: عالی‌ست، به شرطی که فقط قهوه را برایم بگذاری.
آقای شلندریان: تو غیر قابل تحملی، لیزگن! یعنی می‌خواهی از تمام این چیزهایی که می‌گویم، دست بکشی؟
(با خودش) در برابر دخترهای لجوج به راحتی نمی‌شود پیروز شد، ولی اگر دست روی نقطه‌ی ضعف‌شان بگذاری، شانس یارت خواهد بود.
(به لیزگن) حالا از حرف پاپات اطاعت کن.
لیزگن: در هر موردی مطیعم، به جز در مورد قهوه.
آقای شلندریان: پس باید بدانی که تو هیچ شوهری هم نخواهی داشت.
لیزگن: آه، بله، پاپا! شوهر.
آقای شلندریان: قسم می‌خورم که این اتفاق خوش هیچ‌وقت برایت نمی‌افتد.
لیزگن: تا وقتی که قهوه خوردن را ترک نکرده‌ام؟ خوب پس، تو ای قهوه! برای همیشه دست نخورده باقی بمان. پاپا! گوش کن، من دیگر هرگز قهوه نمی‌نوشم.
آقای شلندریان: پس شوهر هم خواهی داشت.
لیزگن: پاپا! پس همین امروز، یعنی همین حالا، این کار را بکن. آه، یک شوهر، بهترین چیز برای من است. اگر این خوشبختی نصیبم می‌شد که پیش از این‌که بخوابم، به جای یک فنجان قهوه، یک عاشق بی‌قرار جذاب داشتم، چه عالی بود!
گوینده: اینک آقای شلندریان پیر می‌رود بیرون تا ببیند که آیا می‌تواند به سرعت برای دخترش شوهری مناسب پیدا کند، ولی لیزگن از او زرنگ‌تر است، چون این خبر را همه جا پخش می‌کند که تنها همسر  جوان خواستگاری می‌شود که بهش در عقدنامه تضمین کتبی بدهد، او مجاز است هروقت دلش خواست قهوه درست کند و بنوشد.
(گوینده- آقای شلندریان- لیزگن/ سه تایی با هم): گربه موش را ول نمی‌کند، دخترخانم جوان هم فنجان قهوه را. مامان عاشق فنجان قهوه‌اش است. مامان بزرگ هم همیشه قهوه نوشیده، پس کی می‌تواند دختران جوان را بابت قهوه نوشیدن تقصیرکار بداند؟

همان روز، عصر، رفتم صفحه فروشی بتهوون، توی خیابان پهلوی، روبه‌روی خیابان بزرگمهر، و از آقای چمن‌آرا، صاحب صفحه‌فروشی که با من آشنا بود و سلام علیک داشتیم، صفحه‌ی کانتات قهوه‌ی باخ را خواستم. پس از کمی جست‌وجو در قسمت مربوط به صفحه‌های باخ، در بخش موزیک باروک فروشگاه، سرانجام دو صفحه‌ گرامافن سی و سه دور پیدا کرد و برایم آورد. یکیش یک صفحه‌ی سی و سه دور قرمزرنگ فیلیپس بود، دیگری یک صفحه‌ی سی و سه دور قهوه‌ای‌رنگ الکترُلا، و روی هردوشان کانتات قهوه‌ی باخ، با شماره‌ی BWV 211 ضبط شده بود. هردو صفحه را خریدم و بردم خانه و بارها و بارها گوش‌شان کردم و از شنیدن‌شان کیف کردم. هربار هم که شنیدم‌شان یاد کافیا و ماجراش با پاپاش افتادم. بعدها صفحه‌های دیگری از این کانتات باخ را هم پیدا کردم و خریدم و گوش کردم. سال‌ها بعد که "سی دی" رایج شد، چند تا "سی دی" از این کانتات پیدا کردم و خریدم و گوش کردم. بعدها هم که اینترنت و یوتیوب رایج شد، چندین اجرای سازی-آوازی با ارکستر مجلسی و چندین اجرای سازی-آوازی-نمایشی از این کانتات را شنیدم و دیدم و هرگز نه از شیدنش سیر شدم و نه از دیدنش خسته شدم. هنوز هم هروقت اجرای تازه‌ای از آن را پیدا کنم، با شوق و ذوق فراوان می‌شنوم و می‌بینمش، و اگر بخواهم یک قطعه از باخ را به عنوان زیباترین اثرش انتخاب کنم، "کانتات قهوه"اش را انتخاب می‌کنم.


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا