پس از گذشت سالهای سال، هنوز هم که هنوز است، هروقت تریو پیانوی اپوس پنجاه چایکفسکی را گوش میکنم، که زیاد هم گوش میکنم، حتمن یاد گروه تریوپیانوی آیدا- روبن- روبیک میافتم و آن نوازندگان جوان پرشور و آن عصر پنجشنبهی دهم ماه مهر که این قطعهی پر از افسون را در سالن منزل دکتر هاتف اجرا کردند و اجرای دراماتیکشان چنان احساساتیام کرد که چشمهایم پر از اشک شدند، و بعد دلم از ماجرای تراژیک زندگی نافرجامشان، با آن پایان تکاندهندهی فراموشنشدنی، میلرزد و یک جور خیلی بدی میشود.
□
با آنها در خانهی دکتر هاتف آشنا شدم. آیدا پیانو مینواخت. روبن و روبیک هم که برادر بودند و روبن دو سال از روبیک بزرگتر بود، ویولنسل و ویلن مینواختند. دکتر هاتف عاشق موزیک کلاسیک بود، و هر هفته، عصر پنجشنبه، از ساعت پنج عصر، در سالن بزرگ خانهاش، نشست موزیک کلاسیک داشت و جمعی از دوستان و آشنایانش که عاشق موزیک کلاسیک بودند و بعضیشان نوازندهی ساز یا خوانندهی آواز یا آهنگساز بودند، دور هم جمع میشدند و چند ساعتی را به شنیدن موزیک کلاسیک، و صحبت کردن دربارهی قطعههایی که شنیده بودند، میگذراندند. یک ساعتی را هم نوازندگان و خوانندگانی که در جمع حضور داشتند، چند قطعهی سازی و آوازی برای حاضران اجرا میکردند. در بین بخشهای مختلف برنامه هم، با شیر-قهوه و شکلات مخصوص کافه قنادی مینیون و نان خامهای قیفی مخصوص کافه قنادی ویول از حاضران پذیرایی میشد.
مهری خانم، همسر دکتر هاتف، چون با موزیک کلاسیک میانهی خوشی نداشت، در آن پنجشنبه عصرها خانه نمیماند و آن چند ساعت را خارج از خانه، با دوستانش، میگذراند. کار میزبانی و پذیرایی از مهمانها را مهناز- دختر کوچکتر دکتر هاتف- که دانشجوی معماری بود و موزیک کلاسیک را هم خیلی دوست داشت، انجام میداد. دختر بزرگتر دکتر هاتف، در آمریکا، پزشکی میخواند.
من از طریق یکی از دوستان همدانشکدهام- افشین- که پدر و مادرش دوستان خانوادگی دکتر هاتف و مهری خانم بودند و هردو از دوستداران پر و پا قرص موزیک کلاسیک بودند، به این جمع راه پیدا کرده بودم.
آیدا دوست صمیمی مهناز بود و دانشجوی رشتهی موزیک و هم سن و سال ما. معلم پیانوش از دوستان صمیمی دکتر هاتف بود و از طریق او بود که با دکتر هاتف آشنا شده و به نشستهای موزیک کلاسیک خانهی او دعوت شده بود.
روبن و روبیک چند سالی از ما بزرگتر بودند. پدرشان دوست صمیمی دیگر دکتر هاتف بود و نوازندهی ویولا. آنها، هرسه، استاد آموزش ساز و نوازندهی ویولا ویولنسل و ویولن در ارکستر سمفنیک تهران بودند.
آیدا با روبن و روبیک در همین نشستهای موزیک خانهی دکتر هاتف آشنا شده و بعد دوست شده بود و، سه تایی، یک گروه تریو پیانو تشکیل داده بودند و تریوپیانوهای مشهور دنیا، از هایدن و موتسارت و بتهوون تا شوبرت و شومان و برامس و مندلسن و چایکفسکی و راخمانینف را در سالن منزل دکتر هاتف و سالنهای موزیک خصوصی یا عمومی دیگر اجرا میکردند. اجراهایشان هم آنقدر دلنشین بود که من عاشقشان بودم و هرجا اجرا داشتند، حتمن هر کاری داشتم کارم را تعطیل میکردم و با شور و شوق خاصی میرفتم و اجرایشان را میشنیدم و از شنیدنش سرمست میشدم. در سالن منزل دکتر هاتف، تریوپیانوی آرشدوک، ساختهی بتهوون، تریوپیانوی اپوس پنجاه چایکفسکی و تریوپیانوهای الژیاک- شمارهی یک و دو- ساختهی راخمانینف را اجرا کرده بودند ولی اجرای تریوپیانوی چایکفسکیشان یک چیز دیگر بود و بیاغراق شاهکار بود. این را تنها من نمیگویم، این را تمام بیست و چند نفری که عصر آن روز پنجشنبه دهم مهر، در سالن منزل دکتر هاتف، آن اجرا را شنیدند، گفتهاند و میگویند، و چهقدر آن روز عصر، بعد از تمام شدن اجرایشان، برایشان کف زدیم و ابراز احساسات کردیم. خیلی خوب یادم است که آن روز عصر، اجرای این تریوپیانو چنان احساساتیام کرده بود که اشک شوق چشمهایم را پر کرده بود و موقع «براوو... براوو» گفتن صدایم آشکارا میلرزید. چنان هیجانزده شده بودم که توی پوست خودم نمیگنجیدم و آمپر احساساتم حسابی رفته بود بالا.
آیدای بیست و دو- سه ساله دختری بود خوشرو که چهرهاش جذابیت خاصی داشت و من را به یاد ناتالی وود در فیلم «شکوه علفزار» الیا کازان میانداخت و مثل او چشمهای خیلی درشت براقی داشت با مژههای بلند و مردمکی به رنگ قهوهای روشن و اینها به نگاه پرفروغش افسون خاصی بخشیده بود که نگاه کردن به آنها سرمست کننده بود. موهای بلند صاف و خرماییرنگ خوشحالتش را هم پشت سرش میبست و بالای سرش، با یک تل نقرهایرنگ نازک نگیندار، مهارشان میکرد. در مجموع همه چیزش خوشایند و دوستداشتنی بود.
روبن و روبیک هم هردو خوشتیپ بودند و خیلی شبیه به هم، به طوری که وقتی برای اولین بار دیدمشان، به اشتباه افتادم و گمان کردم که دوقلو هستند، فقط روبن هم یک کمی بلندقدتر بود هم شانههایش چند سانتیمتری پهنتر از شانههای روبیک بود. هردو هم موهای مشکی آلندلونی خوشحالتی داشتند.
مهناز برای مادر افشین تعریف کرده بود که روبن و روبیک هردو عاشق آیدا هستند ولی هردو ملاحظهی همدیگر را میکنند و برای ابراز عشق پا پیش نمیگذارند. آیدا پیش مهناز اعتراف کرده بود که او هم روبن و روبیک را خیلی ولی به یک اندازه دوست دارد و هیچ جوری قادر نیست بینشان یکی را بر دیگری ترجیح بدهد.
به این ترتیب ماهها از دوستی آنها و تشکیل گروه تریوپیانوشان گذشته بود و چندین کنسرت با هم داده بودند ولی نه آیدا توانسته بود بین دو برادر یکی را انتخاب کند و نه هیچکدام از برادرها توانسته بودند دست از فداکاری بردارند و پا پیش بگذارند و به آیدا ابراز عشق کنند، و این تریوی عشقی همچنان، با آیندهای مبهم، ادامه پیدا کرده و تکلیف نهاییاش روشن نشده بود.
آنطور که مهناز گفته بود، آن سه بیشتر وقت آزادشان را با هم میگذراندند و سه تایی با هم به سینما و تئاتر و پارک و کافه میرفتند ولی احساسات متقابل دو برادر و آیدا به هم به جای خاصی نمیرسید و همینطور، بدون دورنمایی روشن، ادامه پیدا میکرد.
من به خاطر نزدیکی خانهمان به پارک ساعی زیاد به این پارک باصفا میرفتم و هربار یکی دو ساعتی در آن میگشتم، و در این گشت و گذارها سه بار آن سه را با هم دیده بودم: یک بار سه تایی، در گوشهی دنجی از پارک، روی نیمکتی نشسته بودند- آیدا وسط و دو برادر در دو طرفش. بار دیگر در حال قدم زدن توی یکی از خیابانهای خلوت حاشیهی پارک- آیدا وسط و دو برادر، دو طرفش، درحالیکه هرکدام یک دست آیدا را در دست گرفته بودند. بار سوم ایستاده کنار آبگیر غربی پارک- آیدا وسط و دو برادر در دو طرفش، و در حال نان خرد کردن و ریختن برای قوها و غازها و مرغابیهای داخل آبگیر.
در روزهای جشنوارهی فیلم تهران هم که ماه آذر برگزار میشد، و من و افشین از مشتریان پر و پا قرصش بودیم، چند باری توی صف انتظار برای خرید بلیت، جلوی سینماهایی که برنامههای مختلف جشنواره را نمایش میدادند، یا توی سرسرای ورودی بعضی از این سینماها، آن سه را با هم دیده بودم. یکبارش را خیلی خوب به خاطر دارم که توی صف خرید بلیت برای فیلم «گزارش» عباس کیارستمی، جلوی سینما پارامونت، آن سه تا چندمتر جلوتر از ما ایستاده بودند و نمیدانم جوانک رهگذری چه متلکی به آیدا گفت که دو برادر آتشی شدند و از صف آمدند بیرون و از دو طرف یقههای جوانک را گرفتند و باهاش گلاویز شدند، و اگر وساطت دیگران نبود، هیچ بعید نبود که کار کشمکش بالا بگیرد و یک زد و خورد حسابی راه بیفتد.
توی تالار رودکی هم موقع تماشای فیلم «سالهای آتش زیر خاکستر»، ساختهی محمد لخدر حمینه- کارگردان الجزایری- که فیلمش برندهی جایزهی فستیوال کن آن سال شده بود- آن سه تا، دو ردیف جلوتر از ما نشسته بودند و باز آیدا بین دو برادر نشسته بود.
یکبار هم که با یکی از دوستان رفته بودیم کافه تریای نانسی، توی عباسآباد، تا نیمساعتی گپ بزنیم و کیک با قهوه بخوریم، آن سه تا را دیدم که دور میزی در گوشهی دنج سالن نشسته بودند و آیدا پشت به دیوار، بین دو برادر نشسته بود و دو برادر، روبهروی هم، دو طرفش جا خوش کرده بودند و داشتند صحبت میکردند و میخندیدند و بستنی میخوردند. این بار چون چشم توی چشم شدیم، من بهشان سلام کردم. آنها هم جواب سلامم را با خوشرویی دادند و برای هم دوستانه سری تکان دادیم و با هم خوش و بش کوتاهی کردیم.
آخرین اجرای گروه تریوشان در منزل دکتر هاتف، اجرای تریو پیانوی الژیک شمارهی دوی راخمانینف بود که آخرهای شهریور آن سال اجرا کردند و چه اجرای پرشوری! آیدا خیلی سرحال و پرانرژی بود و چهقدر قوی و پرشور بخشهای پیانوی تریو را اجرا میکرد. یکپارچه احساس بود و قسمتهای نرم و آرام را خیلی لطیف و قسمتهای تند و قوی را با قدرت و سرعت تمام اجرا میکرد. خلاصه که اجراش شاهکار بود. بیاغراق باید بگویم که هیچوقت به آن اندازه او را سرحال و پرتوان و پرشور ندیده بودم. اجرایش روی من یکی که تأثیر خیلی شدید و عمیقی گذاشت. دو هفته بعد در انستیتو گوته، تریو پیانوی شمارههای یک و دو یوهان برامس را اجرا کردند. آن اجرایشان هم اجرای خیلی خوب و دلانگیزی بود. قرار بود دو هفتهی بعدش در انجمن فرهنگی ایران و فرانسه دو تریوپیانو از کلود دبوسی و گابریل فوره را اجرا کنند. وقتی ساعت پنج و نیم بعدازظهر به انجمن رفتیم، دیدیم روی قطعه مقوایی که به در شیشهای ورودی انجمن چسبانده بودند، نوشته شده بود که رسیتال امروز برگزار نمیشود. مسئول روابط عمومی انجمن گفت که مشکلی برای خانم آیدا میناسیان پیش آمده و به این خاطر امروز نمیتوانند برای اجرای کنسرت تشریف بیاورند. با شنیدن این خبر بد کمی دلم شور افتاد و دست از پا درازتر و پکر به خانه برگشتم.
شب افشین تلفن کرد و با صدایی که بدجوری میلرزید، گفت که دکتر هاتف خبر داده که متأسفانه آیدا خودش را کشته. با شنیدن این خبر چنان منقلب شدم که قلبم داشت از جا کنده میشد. آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم: «یعنی چی؟ پسر!»
گویا شب پیش، آخر شب، قرصهای اپییم پدربزرگش را که سرطان معده داشت، خورده و خوابیده بود و صبح جسدش را روی تختخوابش پیدا کرده بودند. بعد، هولکی رسانده بودندش بیمارستان ولی افسوس که دیگر کار از کار گذشته و چند ساعتی میشده که تمام کرده بوده. الان هم پیکرش در سردخانه است و قرار است پسفردا به خاک سپرده شود.
گوشی را که گذاشتم روی دستگاه تلفن، حس کردم که سرم بدجوری گیج میرود. چشمهام سیاهی میرفتند. انگار با پتک، محکم، کوبیده بودند روی سرم. یک دنیا غم آوار شده بود توی دلم. حالم وحشتناک بد بود. آخر برای چی بایست آیدای دوستداشتنی خودش را کشته باشد؟ آن آیدای شاداب و سرحال پرانرژی و پرشوری که آخرین بار، دوهفته پیش، در انستیتو گوته دیده بودم، آن آیدای نازنینی که با چه مهارت و نرمشی قسمتهای پیانویی تریوپیانوهای برامس را اجرا کرده بود و سرشار بود از لطف و جاذبه، چه مشکل آنچنان حادی داشت و به چه بنبست گذرناپذیری رسیده بود که راه چارهای جز این پیدا نکرده بود که آنطور با خوردن یک مشت قرص تریاک به زندگیاش پایان بدهد؟ آخر برای چی بایست به آخر خط رسیده باشد؟ هیچ جوابی برای این پرسشها نداشتم جز اینکه همه چیز به رابطهی او با دو برادر ربط داشت و، به احتمال زیاد، این رابطهی پیچیده او را به این بنبست درهمشکننده و این تصمیم مرگبار رسانده بود...
پسفردایش، با افشین و پدر و مادرش و دکتر هاتف و مهری خانم و مهناز و دوستان دیگری که در نشستهای موزیک منزل دکتر هاتف شرکت میکردند، به آرامستان بوراستان، واقع در اول جادهی خراسان، که محل به خاک سپردن ارمنیهای تهران بود، رفتیم. آرامستان پر از جمعیت و پوشیده از تاجها و دستههای گل سرخ و سفید و صورتی بود. در قسمت شمالی آرامستان، کنار کلیسای کوچک سنت استپانوس، گوری کنده شده و خاکش کنارش کوت شده بود، و تابوت پوشیده با گلهای سرخ و صورتی و سفیدی را که پیکر بیجان آیدا در آن بود، با تشریفات باشکوه خاصی توی آن گذاشتند و گروه کر کودکان و نوجوانان کلیسا در تمام مدت در حال خواندن سرودهای مذهبی مخصوص این مراسم بودند.
از روبن و روبیک هیچ خبری نبود. پدر و مادرشان آنجا بودند ولی خودشان نه. هردو هم درهم شکسته و داغان. آنجا خبردار شدیم که از ظهر همان روزی که صبحش پیکر بیجان آیدا را در بسترش پیدا کردند، بعد از بیرون آمدن از بیمارستانی که پیکر بیجان آیدا در سردخانهاش بود، دیگر پدر و مادر روبن و روبیک، دو پسرشان را ندیدهاند و آندو، بدون هیچ یادداشتی یا نشانه و ردی، رفتهاند به جایی نامعلوم و ناپدید شدهاند. هیچکس هم نه آنها را دیده و نه خبری از آندو برادر دارد و در این دو روز با تمام تلاشهایی که بستگان و دوستانشان کردهاند و به هر کجا که به فکرشان میرسیده و حدس میزدهاند که ممکن است ردی از آنها پیدا کنند، رفتهاند و به تمام کلانتریها هم خبر دادهاند، خلاصه هرکاری از دستشان برمیآمده، کرده، ولی دست از پا درازتر و بدون نتیجه، سرخورده و دست خالی، برگشتهاند.
آن روز مراسم خاکسپاری آیدا، با حزن و اندوهی سنگین، در میان سرودهای کلیسایی محزون و طنین زنگ ناقوس کلیسا برگزار شد و پیکر بیجان آیدای ناکام را به خاک سپردند. مادرش از شدت تأثر از هوش رفت و اطرافیانش مجبور شدند بغلش کنند و به کلیسای آرامستان ببرندش و کمکش کنند تا به هوش بیاید، ولی پدرش آرام و بیحرکت، در تمام طول مراسم خاکسپاری، مثل مجسمه، ایستاده بود، و عینک دودیاش اشکهایش را که هر چند ثانیه یکبار با دستمالش خشکشان میکرد، از دید حاضران پنهان میکرد. همهی حاضران در مراسم هم، هرکدام به شکل خاص خود، محزون بودند و غمی پررنگ بر چهرهها نشسته بود.
تا چندروز هیچ اثری و خبری از روبن و روبیک به دست نیامد. من مرتب از افشین پرسوجو میکردم که آیا خبری از آنها به دست آمده یا نه، افشین هم که با مهناز در ارتباط بود، جواب منفی میداد.
تا اینکه چندروز بعد، یک روز، از یکی از کلانتریها، به پدر پسرها خبر دادند که نگهبان گورستان ارمنیها جسد دو مرد جوان را پیدا کرده که کنار هم روی گوری افتادهاند، و از او خواستند تا برای شناساییشان به آن گورستان بیاید...
|