در فصل سرد عمر تنها در سرازیری در کورهراه هستی پر افت و خیز خود با گامهای خسته و لرزان بر برگهای زرد پاییزی پر از افسوس و حسرت راه میرفتم ...
با خود مرا به ساحت سبز سرود برد باران با بارش همیشه دلانگیزش یادآور ترنم نرم ترانهها در دوردست آبی آهنگهای ناب. ...
نمیترسد از حجم ظلمت هراسی ندارد از ابعاد بیانتهای کدورت و از وسعت سهمناک سیاهی چراغی که از پرتو مهر در قلب من تابناک است. ...
تو را دوست دارند درختان همواره سرسبز و پرشاخوبرگی که در باغ صلح و صفا سایه بر خاک زاینده گستردهاند و سرشار هستند از میوههای خوش عطر عطوفت ...
تو را میشناسند درختان پربار باغی که سرسبزتر از مفاهیم رشد و شکوفاییاند و بر جویباران شفافیت سایه گستردهاند. ...
گل عشق است نیلوفر از آن میروید او بر آب که گیرد در برش شبها سکوت رازناک مهرورزیدن و از افسون کند سرشار او را بوسهی مهتاب ...
من با تمام قدرت احساس سرکشم اعلام میکنم بی عشق زیستن به سیاهی مردن است زیرا که آب زندگی است او و جان آن ...
وقتی هوا گرفته و دلگیر است وقتی که نیست پنجرهای باز من در فضای بسته و دلتنگ انزوا چشمان تابناک تو را، ای یار میآورم به یاد...
باز هم بهار با کرشمههای دلبرانهاش راهی دیار خشکخو و سردسار ماست راهی دیار سوگوار ما که کوچهها و خانههای آن سیاهپوش ماتم است راهی دیار تیرهبخت ما که غرقه در غبار غربت و غم است ...
شب است و پنجرهها بستهاند و درها قفل کلیدها همه گم امیدها همه نابود گشته، رفته به باد و عطر خاطرههای فروغبخش از یاد ...