رها کن مرا، ای دو دستت نسیم نوازش!
رها کن مرا، ای نگاهت افقهای آبی خواهش!
رها کن مرا، ای صدای تو در جویبار عطش شور شارش!
رها کن مرا تا شوم در مسیر رهایی اندیشه جاری
...
شبی که کاوهی آهنگر، آن پیر دلاور
به بستر رفت با این فکر در سر
که چون فردا شود صبح امیدانگیز تابان
برآید از فراز قلهی البرز خورشید جهانافروز خندان
به قصد دادخواهی و براندازی بنیاد ستم از خواب برخیزد...