دیرگاهی چون که در چاه فریب نابرادر ژرف اندیشید و فرو در ژرفنای سرگذشت ماجراآکند خود شد تیزبینانه خوب آن پستوی تودرتوی رزم و بزم را کاوید و سبکسنگینکنان رستم دسترنج عمر ششصدسالهی خود را ...
پر از شور بودم تو گویی که سرچشمهی نور بودم و میرفتم آهسته آهسته سرشار از شادی روشنایی به سوی افقهای دور رهایی. ...
شعر عاشقانهای تمام هستی مرا درون موجهای تندپوی خویش غرق کرده است شعر عاشقانهای که قلب من در آن گرفته جا عاشقانهای برای تو عاشقانهای برای ما. ...
گفتم به سایهام دیگر هراس از خطر گم شدن بس است برخیز تا به کوچهی شوریدگی رویم چون موج بیقرار ...
محزونتر از نجوای تنهایی با کولهبار رنجهای روحفرسایم در کورهراه ساحت حسرت افتان و خیزان پیش میرفتم ...
در غروب بیکسی به غربت غریب قلب قبروار خویش فکر میکنم غرقه در غبار غم غوطهور در انزوای دودناک یک کدورت عمیق گورگاه حس و عاطفه ...
به راههای رفته فکر میکنم به آن مسیرهای تنگ پیچ پیچ پر از فراز و مملو از نشیب که پشت سر به جا نهادهام ...
بهار، شاد و خندهرو، به سوی ما روانه است برای باغ، هدیهاش شکوفه و جوانه است نگاه سبز او لبالب است از شکفتگی در آن از اشتیاق سبز زیستن نشانه است...
ای تازه بهار! غنچهبارانم کن در فصل شکفتگی گلافشانم کن خشکید درخت جانم از هجرانت بازآ و دگرباره شکوفانم کن. ...
نشسته بودم و با مرگ میزدم ودکا و تندوتند به هم میزدیم مستانه پیالههای پر از آب آتشافشان را سوآل کردم از او: رفیق! از تو چرا زندگان هراسانند؟...