دکتر می‌دهد ه
1391/10/27
هنوز ساعت یازده نشده بود. توی اتاق 216 نشسته بودیم. سر کلاس درس خط‌کش محاسبه. بچه‌ها تنگ هم نشسته و تمام صندلیها را پر کرده بودند. آنهایی که دیرتر آمده بودند، سرشان بی‌کلاه مانده و جا گیرشان نیامده بود، ناچار یا روی هره‌های کنار پنجره نشسته بودند، یا ته کلاس ردیف ایستاده بودند...

شرودینگرها
1391/8/22
ساعت هشت صبح دوشنبه ۲۰ فوریه سال ۲۰۲۰ وقتی پروفسور آلبرت شرودینگر در لابراتوار را باز می‌کند و داخل می‌شود، پدرش، پروفسور ماکس شرودینگر، را می‌بیند که پشت میز کارش نشسته، دستگاه E-M-N-WTS جلوش است، روی آن خم شده و دارد با آن ور می‌رود. نگران نگاهی به گاوصندوق پدرش که بغل میز است، می‌اندازد. در گاوصندوق نیمه باز است. با صدایی عصبی می‌گوید...

این ذرات لعنتی
1391/8/22
کمتر از یک ساعت وقت داشتند تا جلوی تابش این ذرات لعنتی را بگیرند. فرصتی که لحظه به لحظه می‌سوخت و تلف می‌شد. اگر نمی‌توانستند، فاجعه‌ای مرگ‌بار در انتظارشان بود. فاجعه‌ای که حتا فکرش هم کشنده بود. سه سال تمام در آن آزمایشگاه زیرزمینی کار کرده بودند. کار شبانه‌روزی بی‌وقفه. آزمایشهای خسته‌کننده. پیش رفتن در مسیرهایی پرخم‌وچم بی‌انتها که پر بود از بن‌بست...

هم‌زاد فراکهکشانی من
1391/8/22
گرفته و دل‌خسته داشتم توی پياده‌رو قدم می‌زدم و همین‌طور بی‌هدف پيش می‌رفتم. چند روزی می‌شد كه حال خوشی نداشتم. دلم بدجوری گرفته بود. تنهایی بی‌رحمانه اذیتم می‌کرد. از بی‌کسی خسته شده بودم. احساس دلزدگی از زندگی آزارم می‌داد. ديشب وقتی از فرط  دلتنگی به ستوه آمدم، كلافه و بيچاره، از آپارتمان كوچكم زدم بیرون و پناه بردم به بالای برج بلند وسط شهرك، تا به آسمان خيره شوم...

سنگ آتش‌سرشت
1391/7/13
 روزی روزگاری پیرمردی زندگی می‌کرد که زندگی خیلی سختی را پشت سر گذاشته و رنج زیادی برده بود. سوزانترین آرزوی قلبی این پیرمرد کهن‌سال این بود که زمان به عقب برگردد و او به دوران جوانی بازگردد و زندگی در این دوران را از نو آغاز کند. ولی این آرزو را برای همیشه در قلبش پنهان کرده و با کسی در باره‌اش صحبت نکرده بود. تا این‌که یک روز دیگر نتوانست طاقت بیاورد و...

ماهور
1391/7/13
پیرمرد تک و تنها روی مبل راحتی جلو پنجره لم داده بود، داشت به نوای محزون تار که از باندهای سالن پذیرایی پخش می‌شد، گوش می‌داد و رفته بود تو حالی خوش. کاست را مهندس جلیلی، دوست تنها فرزندش بهروز که بیست و پنج سال بود آمریکا بود، آورده بود. مهندس عاشق موسیقی سنتی بود و چون می‌دانست او هم شیفته‌ی نغمه‌های قدیمی‌ست، هروقت به دیدنش می‌آمد، برایش کاست یا صفحه‌ای می‌آورد...

جهان‌پهلوون
1391/7/12
وقتی می‌اومد رو تشك از زور هيجان می‌خواستيم ذوق‌ترك بشيم. اشك شوق حلقه می‌زد تو چشامون. از خوشحالی نفسمون بند می‌اومد. بی‌اختيار عينهو فنر از جا می‌جستیم و با صدایی غرا  كه از زور عشق به جهان‌پهلوون می‌لرزيد، از ته دل فرياد می‌کشیديم: زنده باد شيرمرد خانی‌آباد! زنده باد جهان‌پهلوون ايران! زنده باد شاه مردای روزگار، یادگار پوريای ولی...

پیانو
1391/5/30
 روی کاناپه، روبه‌روی پیانو، چشم به راه مرگ دراز کشیده بود و به آن روز داغ تابستان فکر می‌کرد که پدرش این پیانو را برایش خریده و با وانت به خانه آورده بود. چهل‌ودوسال از آن روز می‌گذشت ولی انگار همین چند روز پیش بود. چهل‌ودوسال عشق. چهل‌ودوسال رنج و شادی. و آن دلدادگی دیوانه‌وار، و آن فاجعه‌ی مرگبار...

عکاس‌خانه
1391/4/28
سالها بعد، یک روز صبح اول وقت، برای گرفتن عکس فوری گذرم به عکاس‌خانه‌ی "سارخوان" افتاد. توی عکاس‌خانه هیچ‌کس نبود، جز پیرمردی که پشت پیش‌خوان نشسته و روی میز جلوش پر بود از عکسهای ریز و درشت مرد و زن و بچه در قطعهای مختلف. پیرمرد وقتی فهمید آمده‌ام یک عکس فوری جهت چسباندن به تذکره‌ام، بیندازم، راهنمایی‌ام کرد به طرف اتاق تاریک عکاسی...

غلام‌خان
1391/4/12
چیه؟ خوزه! به کی این‌طور زل زدی؟ تو هم مث من رفتی تو نخ اون مردک که او‌ن‌جا نشسته؟ درست اول طلوع سپیده پیداش شد. رو‌به‌روی ساختمون سازمان ملل، اون تیرک چوبی رو، با اون کاغذی که نمی‌دونم روش چی چی نوشته، فرو کرد تو زمین، کنارش چندک زد. دستاشو گذاشته رو قلبش. انگار قلبش درد می‌کنه. شاید هم می‌ترسه قلبش از قفس سینه‌ش فرار کنه...

صفحات: |1| |2| |3| |4| |5| |6| |7| |8| |9|
نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا