روی کاناپه، روبهروی پیانو، چشم به راه مرگ دراز کشیده بود و به آن روز داغ تابستان فکر میکرد که پدرش این پیانو را برایش خریده و با وانت به خانه آورده بود. چهلودوسال از آن روز میگذشت ولی انگار همین چند روز پیش بود. چهلودوسال عشق. چهلودوسال رنج و شادی. و آن دلدادگی دیوانهوار، و آن فاجعهی مرگبار... |