دخترک از اول عصر، بیرون خانه، جلو درب چوبی سبزرنگی که نیمهبازش گذاشته بود، ایستاده بود و مدام سرک میکشید به طرف سر کوچه و منتظر آمدن داداش احمد بود ولی با اینکه بیشتر از یک ساعت گذشته و نزدیک غروب شده بود و هوا داشت تاریک میشد، هنوز داداش احمد پیدایش نشده بود و دخترک دلش شور میزد و بیقرار بود... |